Freitag
از آغاز آنچه كردم ، بي ثمر بود همه سودم درين سودا ضرر بود چه حاصل بردم از اين بازي بخت كه انجامش از آغازش بتر بودنه هرگزتن به راحت آشنا شد نه هرگز دل ز شادي با خبر بود بد و خوب آنچه گفتم ، بي اثر ماند شب و روز آنچه كردم بي ثمر بودبهار زندگي زودم خزان گشت كه عمرم چون نسيمي تيزپر بودبه هر در ، حلقه اي كوبيد و كوچيدمرا قسمت گدايي دربه در بودگمان را از يقين برترشمردم كه چشم و گوش عقلم كور و كر بود به كار ديگران خنديدم از كبرز بس انديشه ي بكرم به سر بودبه شعر آويختم ، چون برگ در باد ندانستم كه باد آشوبگر بودبناي هستي ام را واژگون كردكه اينم گوشمالي مختصر بودحريفان ، خانه ها بنياد كردندمرا خشت قناعت زير سر بودرفيقان نعره ي مستي كشيدند مرا فرياد خونين از جگر بودبه بيدردان سپردم خوشدلي را كه نوش ديگرانم نيشتر بود بسا شب ها كه از آشفته حالي چو سر بر آسمان كردم ، سحر بود بسا ايام كز شوريده بختي دل غمگينم از شب تيره تر بود بهشت شادخواران ، جاي من نيست مرا از آتش دوزخ گذر بود گرم برگشت ممكن بود ازين راه و يا در طالعم راهي دگر بود بدينسانش نمي پيمودم اي مردكه در اين راه پيمودن ، خطر بودبرين عمر به باطل رفته ، نفرين خدايا ! بس كن اين بيداد ، آمين