Freitag
حقيقت دارد تو را دوست دارم
در اين باران مي خواستم
تو در انتهاي خيابان نشسته باشي
من عبور كنم سلام كنم لبخند تو را در باران مي خواستم
مي خواهم تمام لغاتي را كه مي دانم براي تو به دريا بريزم
دوباره متولد شوم
دنيا را ببينم رنگ كاج را ندانم
نامم را فراموش كنم
دوباره در آينه نگاه كنم ندانم
پيراهن دارم كلمات ديروز را امروز نگويم خانه را براي تو آماده كنم
براي تو يك چمدان بخرم تو معني سفر را از من بپرسي
لغات تازه را از دريا صيد كنم
لغات را شستشو دهم آنقدر بميرم تا زنده شوم