Donnerstag
Was mein Gegner von mir hält, dürfte zweitrangig sein.
Hauptsache, er überschätzt sich.
6 Comments:
Anonymous Anonym said...
خودمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیه ی بابامه
سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهاییاش ...
وقتیم نبودم ، مال شما .

اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو ، یا بذار با تو بگم
سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ...

Anonymous Anonym said...
Du sollst nie dem Scheine und der Äußerlichkeit trauen,
sondern sollst nur andere Leute damit abspeisen.

Anonymous Anonym said...
نمي دونستي....نمي دونستي ميمرم بي تو! بدون چشات.....

رفتي از بَرم، تو مي دونستي كه دلم بسته به سازِ صدات

آرزومه كه نميدونستي كه من ميميرم برات! ميميرم برات !

عاشقم هنوز... نميخواستي كه بموني و بسوزي به سازِ‌ دلم

گفتي من ميرم...تو ميخواستي بري تا فرداها..آره خوشگلم

برو راهي نيس تا فرداها،حتي تا دلم

سفرت بخير...اگه ميري از اينجا تك و تنها تا يه شهر دور

برو كه رفتن بدون ما ميرسه به يه دنيا نور

سفرت به خیر....برو گر شکستی ز من ,میتونی دوباره بساز

از دلی شکسته,نا امید و خسته ...تو باخت غرور!ببازم غرور

نميخوام بياي...نميخوام ميون تاريكي من تو حروم بشي

نمیخوام ازت....نمیخوام ازت مثه یه شمع بسوزی برام تا تموم بشی

برو تا بزرگي،‌ ميخوام كه فقط آرزوم بشي... آرزوم بشي.....

Anonymous Anonym said...
اگر دبير فيزيک بودم بهت ثابت مي کردم سوي نگاهت از مرکز قلبم ميگذره

اگردبيرشيمي بودم نام تو روتوي قلبم پخش مي کردم تامحلولي از محبت شود

اگــر دبـيــر دينــي بــودم مي دونستــم کـــه بعـد از خــدا تــو رو ميپرستم

اگر دبير جغرافيا بودم ميدونستم خوش آب و هواترين منطقه آغوش توست

و اگر دبير زبان بودم با زبان بي زباني مي گفتم

Anonymous Anonym said...
Hi, wo bist du ruft bitte an,
Sagmahl bist du allein oder.?

Anonymous Anonym said...
نمیدانم ، چکار کنم ...!؟ نه در زمین مکانی دارم نه در آسمان پناهی ، بهرجا رو کنم بهر چه خو بگیرم ، پستی است ، مستی است ، نفع پرستی است ، خود فروشی است و مردم فروشی است !

خانه خرابی و خانه بدوشی است ، درد است ، خاک است ، گرد است و سیاهی! بالاخره فهمیدم که در همه ، هرجا که زندگی مردم بر مدار پول می چرخد ، باید خر بود و خرپرست! باید تو سری خورد و مرد !... و توسری زد نشست ! باید نمک خوردو و با کمال بی مروتی نمکدان شکست ، باید از راست نوشت و از چپ خواند! از عقب نشست ، از جلو راند !

سرنوشتها و سرگذشتها ، سرنوشتها در قالب سرگذشتها ، سرگذشتها درتابوت سرنوشتها ، بمن یاد دادند ، که هر کس این چنین نبود ، اگر چه خیال میکرد که هست ! و اگر چه واقعاً بود ، ولی پای در گل رسوایی ، از کار افتاده وفروماند!

من از پا افتادم وماندم ... از پا افتادم و ماندم تا روزی در گوشه ای تنها در میان میلیونها نفر جان بسپارم اما میدانم که پس از مرگ من ، ثروتمندی ، ازمیان ثروتمندان شهر ، پیدا خواهد شد ، که لاشه ی مرا بخاطر اضافه کردن شهرتی بر شهرتهای کذایی خود بخاک بسپارد !

اما نه ! ثروتمندان محترم ! ؟ لطفاً مرا با پول خود بخاک نسپارید ! لاشه مرا با کارد آشپزخانه ی رنگ رو رفته مان در هم بدرید ! وپاره های سرگردان لاشه ی مرا در پستترین نقاط شهر ، به سگها بسپارید ! من میخواهم ، از لاشه ی من ، چند سگ گرسنه سیر شود . اینها را در عین دیوانگی می نویسم ! و این ... سعادت من است ! اگر عاقل بودم خجالت می کشیدم در این روزگار حرف راست بزنم ... ولی دیوانه ام ... بنابراین نسبت ، به هر چه مربوط به عقل و دروغ است یکباره بیگانه ام ...

« من ای انسانهایی که در این محیط حیـــــــوان پرست هیچکس انسان بودن شما را باور ندارند باور کنید بخدا من ، انسان بودم »

* با عرض معذرت از ثروتمندان عزیزی که همیشه دستشان برای کمک دیگران دراز است ؛ و ثروت را آبی میدانند برای آتش فقر و بدبختی *