Montag

Tell me, I've got to know.Tell me, tell me before I go.Does that flame still burn? Does that fire still glow?Or has it died out and melted like the snow.Tell me.Tell me.Tell me, what are you focused upon?Tell me what I'll know better when you're gone.Tell me quick with a glance on the side.Shall I hold you close?Or Shall I let you go by?Tell me.Tell me.Are you looking at me and thinking of somebody else?Can you feel the heat and the beat of my pulse?Do you have any secrets that will come out in time?Do you lie in bed and stare at the stars?Is your main friend an acquaintance of ours?Tell me.Tell me.Tell me, do those neon lights blind your eyes?Tell me, behind what door your treasure lies.Ever gone broke in a big way?Ever gone the opposite of what the experts say?Tell me.Tell me.Is it some kind of game that you're playin' with me.Am I imagining something that never can be?Do you have any morals?Do you have any point of view?Do you long to ride on that old ship of Zion?What means more to you, a lap dog or a dead lion?Tell me.Tell me.Tell me, is my name in your book?Tell me, should I come back and take another look?Tell me the truth, tell me no lies.Are you someone, anyone?Tell me.Tell me.
11 Comments:
Anonymous Anonym said...
After words
and long goodbyes...

Tears and lies
at the end of the day.

An early night
and madness rains...

The moon pulls your dreams
and the pressure fades.

And now,
the final encore,
a last farewall.

The fantazy is over,
the spirit flies away...

Anonymous Anonym said...
تصور یه خیال، یه رویا، یه فکر، یه آرزو، وقتی مکرر بشه، وقتی که خیلی خیلی مکرر بشه
اونقدری که تو باورش کنی
اونقدری که ردش عمیق بمونه توی ذهنت
اونوقت فکر می کنی که واقعا اتفاق افتاده
یه روز دوری اون قبلنا
یا شایدم یه روز دوری اون بعدنا
دیگه فکر و رویا و خیال و آرزو نیست
میشه خاطره
خاطره ی واقعی
حالا به خاطره هات فکر می کنی به جای رویا ساختن

Anonymous Anonym said...
شب که میشه
میام خونه
میرم تو اتاقم ٬ در رو میبندم
بارون که میاد صداش میپیچه تو اتاق. به صداش گوشم میدم و با خودم فکر میکنم صداش عجیبه.
چراغا رو میبندم و روی تخت به دیوار تکیه میدم و به صداش گوش میکنم.
اتاق که تاریک میشه چشمم دیگه چیزی رو نمیبینه.
اینجا تاریکه ٬ چشم‌هام رو باز میکنم و تو تاریکی دور و برم رو میگردم.
چیزی پیدا نمیکنم و ... بازم گوش میدم.
صدای خوردن بارون روی شیشه‌ست
اتاق خوابم پنجره داره ٬ به صداش گوش میدم و کم‌کم میفهمم ...
بیشتر از اینکه صدای بارون باشه ٬ صدای شیشه‌ست .
دیدی چشمای آدم به تاریکی عادت میکنه ٬ بعد کم کم همه چیزایی که تا حالا تو تاریکی گم بوده رو میبینی ؟
انگار یه کم که توی تاریکی بمونی از توی چشمات یه نوری میاد بیرون و اون چیزایی که تاریک بوده رو روشن میکنه.
حالا میبینم.
چشمام رو میبندم ...
هنوزم میبینم.

Anonymous Anonym said...
هنوزم صدای بارون میاد.
صدای بارونی که میخوره به شیشه‌ی اتاقم.
سرم رو میچرخونم و به پنجره نگاه میکنم.
چشمام رو میبندم و به اتاق خونه‌ی کودکیم فکر میکنم.
سعی میکنم.
نمیتونم.
چشمام رو باز میکنم و بازم به صدای بارونی که به شیشه میخوره گوش میدم.
یادم میاد که وقتی که کوچیک بودم اتاقم پنجره نداشت.
چند وقت بعد خونمون رو عوض کردیم. خونه‌ی جدیدمون بزرگ‌تر بود.
یه حال بزرگ داشت ٬ که واسه منی که خیلی کوچیک بودم ٬ خیلی بزرگ بود.
خونه‌ی جدیدمون حیاط نداشت ٬ ولی من توی هال بازی میکردم. هالمون چهار تا پنجره داشت.
یه راهروی باریک داشت خونمون که ته‌ش اتاق خوابا بود. اتاق من از همه کوچیک‌تر بود.
اتاق من ٬
بازم پنجره نداشت.

Anonymous Anonym said...
Down by the lake
a warm afternoon -
breezes carry children's balloons.
Once upon a time,
not long ago,
she lived in a house by the grove.
And she recalls the day,
when she left home...

Long good-byes,
make me so sad.
I have to leave right now.
And though I hate to go,
I know it's for the better.
Long good-byes,
make me so sad.
Forgive my leaving now.
You know I'll miss you so
and days we spent together.

Long in the day
moon on the rise -
she sighs with a smile in her eyes.
In the park,
it's late afterall,
she sits and stares at the wall.
And she recalls the day,
when she left home...

Anonymous Anonym said...
بازی کردن بدم میاد.
از بازی دادن بدم میاد.
از اسباب بازی بودن و اسباب بازی شدن و اسباب بازی کردن بدم میاد.
از جنده کردن دوست داشتنم بدم میاد.
از هیجانی که بخواد ارزشام رو به بازی بگیره بدم میاد.
از شک کردن بدم میاد.
هر چند از مطمئن بودنم بدم میاد.
از غریبه‌ها خوشم میاد.
از اینکه غریبه‌ها رو بیارم تو رویاهام خوشم میاد.
از نزدیک شدن به آدما خوشم میاد.
از اینکه سرم به سنگ بخوره خوشم میاد.
حتی از اینکه سرم هی به سنگ بخوره هم خوشم میاد.
از اینکه بترسم یه هو و عوض بشم بدم میاد.
از اینکه یه هو آدم تکون بخوره و فکر کنه شاید من اشتباه میکنم بدم میاد.
از اینکه از رو قواعد و اصول بازی کنم بدم میاد.
از تناقض خوشم میاد.
از تناقضای خودمم خوشم میاد.
از توضیح دادن خودم بدم میاد
خیلی بدم میاد.
از اینکه آدما توضیح بخوان هم بدم میاد.
از ضعیف شدن خوشم میاد.
از اینکه گارد نگیرم و نقطه ضعف بدم تا بتونم نزدیک بشم خوشم میاد.
از لخت شدن خوشم میاد
از اینکه بعضیا فکر میکنن آدمای قوی دوست داشتنی‌ترن بدم میاد.
از آدمای احمق بدم میاد.
از اینکه شب روی تخت بخوابم بدم میاد.
از اینکه شب روی تخت تنها بخوابم خیلی بدم میاد.
ولی اگه بشه تو اتاق سیگار کشید و همه جا تاریک باشه و سرخی نوک سیگار فقط معلوم باشه اونوقت یه کم خوشم میاد.
از دود قلیونی که سنگین و سفید نباشه و خیلی ریش ریش نشه خوشم نمیاد.
از اینکه تنهایی سفر کنم خوشم میاد.
از فرودگاه بدم میاد
از اینکه آدمایی که ارزش ندارن رو تو رویاهام راه بدم بدم میاد.
از اینکه روی زمین سفت بخوابم خوشم میاد.
از اینکه اس‌ام‌اس بزنم دیگه بدم میاد.
از تلفن زدنی که کسی گوشی رو برنداره بدم میاد.
از نامه نوشتن خوشم میاد.
از نامه نوشتن اگه میدونستم بعد از خونده شدن نامه‌هه خودبه‌خود نابود میشد خیلی خوشم میومد.
از وقت تلف کردن خوشم میاد.
از دخترای لوس خوشم نمیاد
ولی از دخترایی که لوس نیستن و خودشون رو لوس میکنن خوشم میاد.
از صدای دخترا وقتی که خواب‌آلودن خیلی خوشم میاد.
از خیره نگاه کردن به غریبه‌ها خوشم میاد.
از نگاه کردنِ از نزدیک به دو نفر آدمی که همدیگه رو بوس میکنن حتی اگه همدیگه رو دوست هم نداشته باشن و الکی بوس کنن خوشم میاد.
از بغل کردن خیلی خوشم میاد.
از درد کشیدنم خوشم میاد.
از سفت شدن و کشیده شدن عضله‌های گردن خیلی خوشم میاد٬ به شرطی که از خنده نباشه ٬ یا از درد باشه یا از گریه.
از پاک کردن اشک یه نفر اگه آروم گریه کنه خیلی خوشم میاد.
یه ساعت بود که جهت گردشش برعکس (پادساعتگرد) بود٬ از اونم خیلی خوشم میاد.
از ساعت مچی محمد که توش هیچ عدد و رقمی نداشت و کلاً یه عقربه فقط داشت هم خوشم میاد.
از فراموش کردن بدم میاد.
از فراموش شدنم بدم میاد.
از آدمایی که خیلی واقعین و همه‌ش تو واقعیتن خیلی خوشم نمیاد.
از دریا خوشم میاد.
از آبی دریا خوشم میاد.
از رنگ آبی خوشم میاد.
از نگاه کردن به سکس دونفر که تشنه‌ی هم هستن خیلی خیلی خوشم میاد.
از سکس وقتی که چشماش رو با دستمال میبندم و گیجش میکنمم خوشم میاد.
از لحظه‌ای که تمام تنش منقبض میشه و چشماش رو میبنده و دستام رو تو پنجه‌هاش فشار میده هم خیلی خوشم میاد.

از سکس بدون دوست داشتن خیلی خوشم نمیاد
ولی از سکس کلا خیلی خوشم میاد.
از نقاشی کشیدن رو تن یه نفر دیگه خوشم میاد ٬ به خصوص با نوک انگشتام.
از آروم حرف زدن زیر گوش طوریکه موهاش روی صورتم بیفته و لبام به گوشش بتونه بخوره خوشم میاد.
از بارون خوشم میاد.
از راه رفتن زیر بارون خیلی خوشم میاد.
از بغل کردن کسی که زیر بارون تند خیلی خیس شده و داره آب ازش میچکه و لباساش چسبیده بهش خوشم میاد .
اگه گریه کرده باشه اونوقت خیلی بیشتر خوشم میاد.
از جنده شدن حرفایی که واسم مهمه بدم میاد.
از اینکه از خیلیایی که باید بدم بیاد بدم نمیاد بدم میاد.
از اینکه از خیلیا که نباید خوشم بیاد ٬ خوشم میادم خیلی بدم میاد.
از اون ضرب‌المثله که میگه از هر دست بدی از همون دست میگیری هم خوشم میاد.
از اینکه اعتقاد دارم همه تو همین زندگی و تو همین چند روزه هر کاری با هر کسی بکنن خیلی زود جوابش رو میبینن و به خودشون برمیگرده هم خوشم میاد.
از دختر کوچولوی توی قصه‌ که داره قصه میگه خوشم میاد.
از بچه دار شدن بدم میاد.
از اینکه پدر کسی باشم بدم میاد.
از اینکه بعد از ۲۰ سال یکی بیاد و به من بگه تو پدرمی ولی خوشم میاد.
از اینکه دلم میخواد از کسی یه بچه داشته باشم ولی کلاً دلم نمیخواد بچه‌داشته باشم بدم میاد.
از اینکه این همه قاطی میکنم بدم میاد.
از پیغام گذاشتن رو تلفن بدم میاد.
از عوض شدن صدای آدما خیلی بدم میاد.
از اینکه مجبور شم صدای خودمم عوض بشه هم بدم میاد.
از قصه خوندن واسه یکی که خوابش ببره خوشم میاد.
از قصه‌ی مورچه‌ و غول چراغ جادو هم خوشم میاد.
از اینکه وسط قصه‌ گفتنم خوابم ببره و شونه‌م رو بگیره تکون بده بگه خب بعدش چی شد هم خوشم میاد.
از اینکه اونقدر کارت تلفن و مینِت داشته باشم که هیچ‌وقت مجبور نشم تلفنی رو قطع کنم هم خوشم میاد.
از اینکه بعضی وقتا مجبور میشم مؤدت باشم و خونه‌ی کسی که میرم تلفن حرف نزنم بدم میاد.
از اینکه از پرواز جا بمونم خوشم میاد.
از کف دستم بدم میاد.
از خوندن کف دست آدما خوشم میاد.
از خوندن قیافه‌ی آدما خوشم میاد.
از گوشه‌ی لب دخترا خیلی وقتا خوشم میاد.
از اینکه هنوز بغل‌کردن خاص خودم رو دارم خوشم میاد.
از اینکه هنوز یه جاهایی هست که میتونم ببوسم و بوسیدنش جنده نشده خوشم میاد.
از جنده‌ها هم خوشم میاد.
حتی خیلی خوشم میاد.
از جنده‌هایی که فیلسوف هستن خیلی خیلی خوشم میاد.
از دخترای معصومم خیلی خوشم میاد.
از نگاه سرد خیلی خوشم میاد.
از پاک کردن دونه‌ی اشکی که داره رو صورت میغلته و میاد پایین و هنوز گرده خیلی خوشم میاد.
از اینکه با پشت انگشتم صورت و گردنش رو ناز کنم خوشم میاد.
از اینکه انگشتام بلدن رو تنش اونجوری که باید بلغزن ٬ بلغرن هم خوشم میاد.
از اینکه هنوز به خدا اعتقاد دارم خوشم میاد.
از اینکه کاری به کارای خدا ندارمم خوشم میاد.
از تائوایزم خیلی خوشم میاد ٬ از اینکه من پیغمبر همون دینی باشم که چندصد هزار سال پیش یکی پیغمبرش بوده هم خوشم میاد.
از اینکه کلی حرف با خودم ببرم سفر و دست نخوره برگردونم بدم میاد.
از اینکه حرفام جنده نشده‌ن ولی خوشم میاد.
از تلفنای نصف شب خوشم میاد.
از اینکه هنوز دلم واسه خیلی چیزا و خیلی کسا تنگ میشه خوشم میاد
از چیزی که دارم بهش فکر میکنم بدم میاد
ازش میترسم
ازش خیلی میترسم
از تو هم میترسم
از آخرشم میترسم
از اینکه این‌همه میترسم هم بدم میاد.
خیلی.
ولی دوسِت دارم.


همین.

Anonymous Anonym said...
گوش کن...
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نيست
فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نيست
فرض کن جنگل بيابان بود از روز نخست در کويری سوت و کور
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
صحبت از مرگ محبّت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است...
گوش کن صدای ظلمت را ميشنوی؟
من غريبانه به اين خوشبختی مينگرم
من به نوميدی خود معتادم

Anonymous Anonym said...
استرنبرگ مي گويد: همسران موفق فعالانه در پي شناسايي علايق، احساسات و نيازهاي شريك زندگي خود هستند، اين تلاش علاوه بر آن كه موجب خواهد شد تا طرف مقابل احساس كند كه همسرش براي او و نيازها و حالاتش احترام و ارزش قائل است، اين قدرت را به فرد مي دهد تا يك پيش بيني از علايق و حالات همسر خود داشته باشد كه اين خود موجب مي شود تا فرد بتواند در راستاي ارضاي نيازها و علايق شريك خود گام بردارد و موجبات شادي و رضايت خاطر او را فراهم كند حتي پيش از آن كه همسر، مستقيما تقاضايي را مطرح كرده باشد.

شركاي موفق به موقع در رفتار و حالاتشان تغييرات متناسب را ايجاد مي كنند، آنها در روابط خود انعطاف پذير و سازگارند. تنها با انعطاف پذير بودن است كه همسران مي توانند به طور موفقيت آميز با چالش ها و مقتضيات و فراز و نشيب هاي اجتناب ناپذير روابط زناشويي به طور موفقيت آميز رو به رو شوند.

شركاي موفق برخوردار از حد مطلوبي از خودشناسي هستند، آن ها با خود صادق اند و شناخت مطلوبي از نقاط قوت و ضعف خود دارند، بي تعصب و سوگيري به داوري افكار و اعمال و انگيزه هاي خود مي نشينند و فلسفه و اهداف سالم مشخصي براي زندگي خود دارند.

شركاي موفق براي يكديگر و رابطه شان ارزش و اهميت بسيار قائلند و يكديگر را همانگونه كه هستند مي پذيرند در عين حال كه همواره درصدد رشد و ارتقا و تصحيح و شكوفايي هر چه بيشتر شخصيت خود و همسر خويش هستند. آن ها به واقعيت يكديگر عشق مي ورزند نه به چهره هاي ايده ال يافته و پرداخته ذهن خود. يك همسر رويايي بي نقص است، واجد تمام ويژگي هاي مطلوب و برتر، اما چنين موجودي غالبا تنها در ذهن مي تواند وجود داشته باشد نه در واقعيت. شما مي توانيد عاشق يك فرد كامل و بي نقص شويد، روابطتان چند صباحي ادامه مي يابد، سعي مي كنيد همچنان تنها صفاتي برتر و كامل را در او ببينيد، اما دير يا زود بادكنك وهم شما خواهد تركيد و شما با واقعيات شريك خود آشنا خواهيد شد و آن موقع ممكن است خيلي نااميد و پريشان شويد، نه الزاما براي اين كه او آدم نامناسب يا بدي است بلكه براي اين كه او يك انسان است مثل همه انسان ها و مثل خود شما، با نقاط قوت و ضعف خاص خودش.

شركاي موفق همواره در جهت ايجاد تغييرات مثبت در خود و ديگري و زندگي مشتركشان تلاش مي كنند، همواره در جهت تفاهم و همدلي بيشتر گام بر مي دارند و در عين حال سعي مي كنند موارد تغيير ناپذير نامطلوب موقت يا دائم را با صميميت و هوشمندي، تحمل پذير كرده و با پذيرش آن ها و در پيش گرفتن رويكردي عاقلانه و سالم مانع مضاعف شدن مشكلات و مسائل در زندگي مشترك خود شوند.

شركاي موفق با يكديگر صادق و راحت هستند. همه ما اشتباهات و نواقصي داريم اما اغلب، مايل به پذيرش آنها نيستيم. گاهي دورغ گفتن و تحريف واقعيت، به جاي روراست بودن سهل تر و ساده تر به نظر مي رسد اما مسئله اين است كه اين عناصر مي توانند تهديدي براي سلامت روابط و كيفيت آن به شمار آيند، البته در عين حال طرفين بايد ظرفيت برخورد صحيح و عاقلانه و رشد يافته با مسائل مطرح شده توسط طرف مقابل را نيز در خود گسترش دهند تا همسر از صادق و روراست بودن با شريك خود احساس نگراني و ناراحتي نكند و مطمئن باشد كه تصحيح و تعديل و داوري افكار، رفتارها و رويدادها در چارچوب منطق و توافقات و اهداف مشترك صورت خواهد پذيرفت.

زندگي مشترك بايد محيطي باشد كه طرفين در بستر آن ضمن ارضاي سالم نيازهاي معقول و بهنجار، دوشادوش يكديگر در راستاي خود شكوفايي، زايندگي و تماميت گام بردارند و اين ميسر نمي شود جز در فضايي آكنده از اعتماد و اطمينان متقابل. وقتي شما مي بينيد كه در موقعيتي مي توانيد با يك دروغ موضوع را فيصله دهيد، اگر اين كار را بكنيد ممكن است بعد به گفتن دروغ عادت كنيد يا اصلا در موارد بعدي به خاطر دروغ هاي قبلي مجبور به گفتن دروغ هاي بيشتر و بزرگ تري شويد و به اين ترتيب است كه به تدريج رابطه شما به يك رابطه سطحي و بي محتوا تبديل مي شود و هنگامي كه دو شريك در چنين فضايي با يكديگر تعامل مي كنند رابطه را فاقد غنا و معناي واقعي احساس مي كنند چرا كه رابطه ديگر فاقد عمق و اعتماد و اطمينان لازم شده است.

شركاي موفق اوقات خوشي را با همكاري در يك كار مشترك يا گردش و تفريحي صميمانه يا هم صحبتي با هم سپري مي كنند، از كنار هم بودن احساس رضايت و راحتي و آرامش مي كنند و به جاي منتظر ماندن براي اوقات خوش، خود آن را خلق مي كنند. در عين حال آن ها مي دانند كه زندگي همواره خوشي و راحتي و كاميابي و توافق نيست و اختلاف نظر و مشكلات و ناكامي ها نيز اجزاي اجتناب ناپذير زندگي واقعي اند و گاهي به اين واقعيت در اين وهله ها نيز سعي مي كنند تاحد ممكن برخورد معقول و رشد يافته اي داشته باشند و حتي به مسائل به عنوان فرصت هايي براي رشد و تحول بنگرند. در واقع يعني شما مي توانيد در عين حال كه كاملا صادق و خيرخواه و عاقل هستيد در روابطتان شاهد ايجاد و رشد مشكلات و مسائلي باشيد اما با برخورد صحيح با آن ها و نگريستن به آن ها به عنوان فرصتي براي تطابق و رشد متقابل، حتي باعث نيرومندتر شدن و عميق تر شدن رابطه تان شويد.

نهايتا اين كه شركاي موفق باشريك زندگي خود همان گونه رفتار مي كنند كه مايلند او باآن ها رفتار كند، تلاش در جهت تحقق اين نگرش، در ايجاد همدلي و درك متقابل كه لازمه رابطه عاشقانه موفق و پايدار است بسيار كمك كننده و موثر خواهد بود.

Anonymous Anonym said...
نگاه كن به شعله ام كه سوختن بهانه است !!!

بيا به خواب چشم من كه هق هقم ترانه است

به رسم سادگي شب بيار جام اشك را ...

كه التهاب بوسه ي تو بهترين شبانه است...

بر اسمان نگاه كن...چو ابرها مرا ببار !!!

كه غم درون ديده ام هميشه عاشقانه است

طلوع كن غروب كن...كه هر چه هست از ان توست

ازل تويي...ابد تويي...كه عمر جاودانه است

سوال مانده بر لبم چگونه لايق توام ؟!!!

در انتظار پاسخت...سرشك من روانه است

نياز چه...نماز چه...دعاي هر شب مني...

تورا اشاره ميكنم...تو را خدا نشانه است !!!

چو برگ در هواي تو منم كه سبز ميشوم

خزان زرد چون تويي...بهار پرحوانه است

ميان راه مانده ام.......به شرح هر حكايتي...

نه شعر و نه ترانه اي ...كه صحبت از فسانه است !!!

Anonymous Anonym said...
من ايستاده ام


بي هيچ تکيه گاه


من راه ميروم بي منت عصا


دست مرا مگير


پايم شکسته نيست


از حال من بپرس


قلبم شکسته است

Anonymous Anonym said...
يا مجيب

آنچه از معبود يگانه ام خواستم
از او قدرت خواستم
تنها سختي را بخشيد و اين چنين بود كه قوي شدم.

خردمندي خواستم
تنها مشكلات را عطا كرد و اين چنين بود كه خردمند شدم.

سعادت خواستم
فكر و زور بازويم بخشيد و اين چنين بود كه سعادتمند شدم.

شهامت خواستم
خطر را برايم خواست و اين چنين بود كه دلاور شدم.

عشق خواستم
او درماندگان را در راه زندگيم قرارداد و اين چنين بود كه عاشق شدم