Montag

Mein Ein und Alles
Du bist wie mein Tagebuch,
denn ich kann Dir alles anvertrauen.
Du bist wie mein Schicksal,
denn das kannst nur Du bestimmen.
Du bist wie meine Seele,
denn nur Du weißt alles über mich.
Du bist wie mein Herz,
denn ohne Dich kann ich nicht leben.
Du bist wie mein Glück,
denn das kann ich oft gebrauchen.
Du bist meine Medizin,
denn nur Du kannst mich heilen
Du bist einfach mein Ein und Alles.
2 Comments:
Anonymous Anonym said...
کجاست اینجا؟

باز کنید چشمهایتان را و از بیداری نترسید، آنکه با فکر مهر به چشم و گوش و حسهایتان میزند، هدفش خوابیدن و گمراهی است ، از حقیقتی که در آن هستید، هدفش دوری شما از احساساتتان و چسبیدن به لغات است تا از دوست داشتنی ها فاصله بگیرید و از سرزمین به شکل آتش، تنها عذاب غرور و حسد و دروغ و کثافت آنرا بچشید. "عذاب النار" عذاب سرزمین آتش است که عده ای از آن رهایی یافته اند. چشمهایتان را باز کنید . بترسید از روز آینده ای که نمیدانید چیست. نهراسید از اینکه پول پرستان و منطقی ها ، شما را دیوانه بخوانند. تایید از آنها نخواهید ، از احساساتتان تایید بخواهید که هیچوقت دروغی نگفته اند و رسمشان دروغگویی نیست.

هر چه نوشته ام ، مثالی در قرآن دارد. همه از علم من نبود ، بلکه زندگی و آدمها و شیاطین و خوبها و بدها و حیوانات و صحراها و بیابانها و نقشه ها و ستارگان و ابرها و آبهایش ، از ابتدای کودکی تا کنون به من آموخته اند.

لا اله الا هو وحده لا شریک له

Anonymous Anonym said...
وقتی دودشو میکشی توی ریه‌ت و سوزشش همه‌ی سینه‌ت رو میگیره ٬ میدونی که می‌تونی رو زمین دراز بکشی و یه عالمه ستاره‌ای که از بین تیکه پاره ابرای تو آسمون معلومه رو نیگاه کنی و منتظر باشی تا شفاف و شفاف‌تر بشی. درست مثل اینکه یه نوری میدوئه تو ذهنت ٬ وقتی چشمات رو میبندی تاریکی نیست ٬ همه چیز با یه نور سفیدی روشن میشه که اون نور دیگه سفید نیست ٬ فقط نوره ٬ هیچی نیست ٬ رنگ نیست ٬ فقط نوره. بعد شفاف میشی ٬ اونقدر شفاف که دیگه نیستی. حس میکنی نیست شدنت رو ٬ جمست و تنت و بدنت تبدیل به دونه‌های ریز و فراری میشن که کنار هم گذاشته شدن ٬ مولکول‌های بدنت رو حس میکنی که روی هم افتادن و به هم چسبیدن و کم‌کم چسبشون وا میشه . بعد باد میاد و همه‌ی اون ذرات بدنت رو با خودش میبره ٬ یه لحظه حس میکنی که داری میری ... یه جور ایلوژن ٬ حس عجیبیه وقتی که یه باد میاد و خاکسترت رو پخش میکنه و هر تکه از ملیون‌ها تیکه‌ت یه مسیر رندم و پیش‌بینی نشده رو پیش میگیرن و از هم جدا میشن ... ولی تو شفاف‌ تر میشی ... کم‌کم دستت میاد که تو اون بدنت نبودی ٬ یه جور حس خوب و مطبوعیه وقتی که دیگه چیزی ازت نمونده جز درکت و ذهنت. حالا رهائی . حالا میتونی پرواز کنی ٬ حالا دیگه هیچ معنی و مفهومی از زمان وجود نداره پس تو هم قید و بندی نداری. حالا میتونی پاک ٬ احساسات ٬ تصویز ٬ یا معنا باشی ... این لحظه‌هام رو دوست دارم. برای این لحظه‌هام شریک میخوام