Dienstag

Laß duften die Rosen,
laß scheinen die Sonn,
Mein süßes Liebchen!
Wirf um den weiten,
weißwallenden Schleier,
Und greif in die Saiten der schallenden Leier,
Und singe ein Hochzeitslied dabei;
Der Nachtwind pfeift die Melodei.
18 Comments:
Anonymous Anonym said...
LIEBE...Freundschaft...Kamaradschaft...Gemeinschaft...Toleranz.../
Ignoranz...Intoleranz...Verachtung...Ablehnung...Angriff...Kampf...HASS.

Wenn das die ganze "Bandbreite" zwischen Liebe und Haß ist,
wo befinden wir uns im Umgang mit unseren Mitmenschen?

Wünsche allen eine besinnliche Weihnachtszeit.

Anonymous Anonym said...
ich glaube nicht dass der Standpunkt zwischen Liebe und Hass statisch ist. Gerade Weihnachten werden viele Menschen wieder sentimental und erinnern sich, dass Werte wie Toleranz und Liebe auch wichtige Werte sind. Leider vergessen viele Menschen - aber zum Glück nicht alle-, nach dem Fest sehr schnell, dass es neben dem Geld noch andere Werte gibt, die ihre Bedeutung haben.
Das Klima in der Welt, vor allem in der Arbeitswelt, ist härter geworden. Obwohl unsere Gesellschaft (die Deutsche) reich ist, sind die Reichen nicht alle großzügig und die Armen können es sich nicht leisten großzügig zu sein, sie haben nur wenig. Die Armen werden aber leider immer mehr. Ich wünsche Dir eine besinnliche Weihnachtszeit und hoffe, Du kannst es Dir leisten großzügig zu sein.:-)))

Blogger manotoo said...
Deine Frage muss jeder für sich selbst entscheiden. Dabei wäre m.M.n. wichtig zu erkennen, dass sich Hass immer gegen einen selbst richtet. Wir alle kennen Mitmenschen, die hassen. Man sieht es ihnen an. Ihre Gesichter sind "vom Hass zerfressen". Insofern sollte sich jeder bemühen, keinen Hass in sich aufkommen zu lassen, allein um sich selbst zu schützen.

Auch ich wünsche jedem, dass er für sich erkennen kann:
Liebe ist stärker als Hass

Liebe Grüße von
Barbara

Anonymous Anonym said...
Liebe und Hass liegen eng beieinander. Man muß versuchen den Hass, den man manchmal empfindet, abzubauen. Dann erkennt man, daß jeder Mensch auch etwas Gutes in sich trägt.Leider überwiegt bei manchen Menschen der Hass und der Neid. Ich werde es nie verstehen, warum Menschen so sind. Für mich habe ich beschlossen, solchen Menschen aus dem Wege zu gehen, damit ich nicht mit einbezogen werde, in diese Negative Einstellung. Ich habe lange dafür gebraucht, bis ich es erkannt habe

Anonymous Anonym said...
Sind es nicht immer die kleinen Schritte, die kleinen Dinge überhaupt, die das Leben ausmachen? Im Kleinen, bei sich selber, begint man, aus Erkenntnis heraus, eine Veränderung, eine Wendung zum Besseren...

Anonymous Anonym said...
Willst Du das Land in Ordnung bringen,
mußt Du erst die Provinzen in Ordnung bringen.
Willst Du die Provinzen in Ordnung bringen,
mußt Du die Städte in Ordnung bringen.
Willst Du die Städte in Ordnung bringen,
mußt Du die Familien in Ordnung bringen.
Willst Du die Familien in Ordnung bringen,
mußt Du Deine eigene Familie in Ordnung bringen.
Willst Du Deine eigene Familie in Ordnung bringen,
mußt Du Dich in Ordnung bringen.

Anonymous Anonym said...
Je mehr sich unsere Sinne verfeinern, desto fähiger werden sie zur Unterscheidung der Individuen. Der höchste Sinn wäre die höchste Empfänglichkeit für eigentümliche Natur. Ihm entspräche das Talent der Fixirung des Individuums, dessen Fertigkeit und Energie relativ ist. Wenn der Wille sich in Beziehung auf diesen Sinn äußert, so entstehen die Leidenschaften für oder gegen Individualitäten: Liebe und Hass. Die Meisterschaft im Spiel seiner eigenen Rolle verdankt man der Richtung dieses Sinns auf sich selbst bei herrschender Vernunft.

Anonymous Anonym said...
بازی نده
از من به تو نصيحت
بازي با دل من
آخر شومي داره
اگر گرفتي مطلب رو
بزار کنار اين بازي رو
اگر مي خواي بازي بدي من يکي رو
اون وقت مي دوني چي مي شه ؟
من تو رو آدم مي کنم
همين حالا بذار کنار
تو که برام فرشته اي
نذار نگاه عوض کنم
تو رو هم آدم ببينم

Blogger manotoo said...
در مطلع ترانه شاعر که خودکشی کرد
اینبار در غزلها عابر که خودکشی کرد
در برکه های ذهنم رود غزل نیامد
چون قایقی شکسته خاطر که خودکشی کرد
سحر ترانه هایش دیگر اثر نمیکرد
افسوس بین شعرم ساحر که خودکشی کرد
گفتم که بعد چشمت بعد از سکوت ، شاعر
در قرن پر دروغ حاضر که خودکشی کرد
ایمان قصه هامان شک شد ، یقینمان رفت
تنها نه این که حتی کافر که خودکشی کرد...
تنها سه نقطه بود و هر نقطه بی نهایت
شعر و ترانه اما شاعر که خودکشی کرد .

Anonymous Anonym said...
این سرزمین مرده هاست

این سرزمین کاکتوسهاست

اینجا پیکره های سنگی برافراشته اند

و انان در زیر سوسوی ستاره ای در حال غروب

تضرع دستهای مرده ای را دریافت

Anonymous Anonym said...
گفت :آن روز كه خود را نثار عشق كردم باور داشتم كه زندگي يعني اهداي عشق به
آنكه مي پرستي و تنها همين . اما امروز فهميدم كه زندگي كارزاري جز شكست نيست .

آن روز او را تصوير زندگي ميدانستم كه برايم حتي زيباتر از زندگي تجلي مي نمود و امروز
با ياد او حادثه مرگ برايم ملموس تر جلوه مي كند .

وقتي او را خواستم حس كردم پايان بي قراريم فرا رسيده است و امروزاز هميشه تنهاترم.

پريشانيم را در نداشتن مي پنداشتم و امروز پس از داشتن تا هميشه افسرده ترم.

اعتماد به او را مظهر خوشبختي مي انديشيدم و امروز با اكسيژن بد بيني نفس مي كشم .

پس گفت:ديروز را چون خيالي پندار كه گرانبهاترين تجربه را به تو بخشيده و بس.
امروز از خواب برخيز و با فراموشي كابوس ديشب، با خردمندي گام بردار و جلو برو.

اين بار پيش از آنكه عشقت را بيابي عباراتي را براي خود معنا كن ...

نخست عشق چيست؟ دوم نياز چيست؟ و سوم فرق ميان اين دو چيست ؟

عشق به معناي قدرت است و نياز يعني ضعف.
عاشق بودن يعني رها شدن و حال آنكه نيازمند بودن يعني زنداني شدن .

پس اگر عاشقم او را مي پرستم و دوري از او به منزله اسارتم نيست . چرا كه اسارت يعني وابستگي و وابستگي به معناي نياز . حال آنكه من با پرستش عشق خودم را رها مي سازم .

اگر آن عشق حقيقي است به سويم باز مي گردد و در غير اينصورت خودم را آزاده اي
مي پندارم كه با تپش ميلياردها سلول در بدنم در هستي به پرواز درآمده ام . چه احساسي برتر از سبكي و پرواز .

پرواز تا نهايت بودن. پرواز تا رسيدن .حس كردن . خواستن و با عشق زندگي كردن.

Anonymous Anonym said...
دنیا سرای گذر است نه سرای ماندگار
چون به ديدار دوست می روی ؛
ديدار را درياب
کسی چه می داند ؟
شايد فرصتی ديگر دست ندهد
آنگاه پشيمانی سودی نخواهد داشت
درست همان گذشته نشکفته است که آزارت می دهد
همان چيزی که می خواهی بگويی و نمی توانی
کسانی هستند که آرزو دارند به کسی بگويند
دوستت دارم
و سالها دو دلند و اين را بر زبان نمی رانند
روزی می رسد که او رفته است
و عاشق می گريد و فرياد می کند
نتوانستم به او بگويم دوستش دارم ...

Anonymous Anonym said...
گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم
گفتی ، اگر بیند کسی؟ گفتم، که حاشا می کنم
گفتی ز بخت بد اگر، ناگه رقیب آید ز در؟
گفتم که با افسون گری، او را ز سر وا می کنم
گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا؟
گفتم که با نوش لبم، آن را گوارا می کنم
گفتی، چه می بینی بگو، در چشم چون آینه ام؟
گفتم که من خود را در او، عریان تماشا می کنم
گفتی که از بی طاقتی، دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم
گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از این، من با تو سودا می کنم
گفتی ، اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو؟
گفتم، که صد سال دگر، امروز و فردا می کنم
گفتی، اگر از پای خود، زنجیر عشقت وا کنم؟
گفتم، ز تو دیوانه تر، دانی، نه پیدا می کنم

Anonymous Anonym said...
چه گریزیست ز من ؟
چه شتابیست به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی اینهمه تاریک پناه ؟

مرمرین پله ء آن غرفه عاج
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است

نه چراغی ست در آن پایان
هر چه از دور نمایان است
شاید آن نقطه ء نورانی
چشم گرگان بیابان است

می فرو مانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می

گر بهم آویزیم
ما دو سر گشته تنها ، چون موج
به پناهی که تو میجوئی خواهیم رسید ...
اندر آن لحظه ء جادوئی اوج

Anonymous Anonym said...
زندگی گل زردی است بنام غم

فردای بلندی است بنام آه

مرواریدی است به نام اشک

آینه شکستیست به نام دل

Anonymous Anonym said...
پاییزرا دوست دارم چون فصل غم است

غم را دوست دارم چون اشک دل است

اشک را دوست دارم چون گواه دل است

دل را دوست دارم چون محبت را به من اموخت

محبت را دوست دارم چون تو را دوست دارم

و تو را دوست دارم بی آنکه بدانم چرا

و حالا تو بگو چرا؟؟؟؟؟

Anonymous Anonym said...
گفتي که من نميشکنم عهدي که با تو بستم
گفتي تويي بعده خدا همون که مي پرستم
يه روز ديگش يادم مياد چه عاشقنه گفتي
به گو کجا گريه کنم وقتي که بي تو هستم

برگرد بيا من رو ببين تو رفتي من شکستم
آواره غربتم و عمريه بي تو هستم
حالا تويي که بايد بگي کجا برات ميتونم
گريه کنم از تهه دل به ياده تو به مونم

Anonymous Anonym said...
نمی شود آسمان را تنها گذاشت
نمی شود غروب شب را دید... ودر التهاب طلوع روز ... دست به دامان ستاره ها نشد ..... شهاب های آسمانی را صدا نزد

نمی شود آسمان مهربان را ... به خاطر چند قدم توقف تنها گذاشت

نمی شود دست از نوازش مهتاب کشید .... تا خارها در سایه گلهای سرخ دل لاله هارا زخمی کنند

نمی شود بزم شور انگیز ستاره ها را به سوگ تاریکی نشاند تا علف های هرز سیراب از خون ژاله را به بند روز کشند

نمی شود ابرها را به خاطر گریه باران وترانه رعد فراری داد .... از خیس شدن ترسید ....وبه امید طراوت و آب همنشین برکه های خشکیده شد ... چشم بر چشمه های خسیس دوخت... دست به دامان شوره زار شد

نمی شود از تنهائی آرام شب دل کند .....

نمی شود از بوی خواب گذشت ...........

نمی شود آسمان را تنها گذاشت.......