Sonntag
Gebrochen und schwer verletztm eine Seele taumelt, sie wankt und sie fälltins Bodenlose hinab....immer wieder in dieselbe Wunde gestochen, immer wieder maßlos getroffen...bis sie nichts mehr hält. Dabei war ein Hoffen, ein Sehnen, jedoch hat das Schicksal anders gesprochen. Ein Vegetieren, ein Zucken und wieder getroffen...auf erstehen will ich, nicht weiter leiden, jedoch werde ich diesen Kampf wieder und wieder verlieren, zuviel ist geschehn, zuviel Schmerz für ein einsames Herz, so darbt es weiter in Dunkelheit und weiß, aus der Nacht gibt es kein Entfliehn.
37 Comments:
Anonymous Anonym said...
Entschlossenheit

Nie lügt das Herz, nie sehnt's vergebens,
Nicht ward es aus der Götter Schoß
Geschleudert in die Flut des Lebens,
Zu dulden eines Tantals Los.
Fürwahr, dem inneren Bestreben,
Zu dem kein Friede sich gesellt,
Ihm haben wir nicht Mut gegeben,
Sich zu befruchten mit der Welt.
Drum folge ohne viel Beraten
Dem edlen Wunsche, der dich zieht,
Die Götter wandeln mit den Taten
Und nur die Tat ist ihr Gebiet!

Anonymous Anonym said...
Du wanderst durch die Zeiten,
hetzt von einem Ziel zum nächsten,
bis du merkst,
daß dein höchstes Ziel
nicht in der Zeit liegt,
sondern in der Tiefe
deines Herzens!

Anonymous Anonym said...
herz aus diamant

ein diamant, ein edelstein
so unscheinbar verborgen
und aus tiefer erde sein
recht mühevoll erworben

in der tiefe schwer erkannt
gut geschliffen und poliert
in hellem lichte exponiert
wie im feuer hat's gebrannt

mein herz, mein edles sein
so unscheinbar geborgen
und mit oberflächlich pein
recht mühelos verdorben

vielleicht
nur einmal ... kurz verkannt?
oder doch
viel eher ... lang verbrannt?

wie's sei, s'ist mein;
mein herz, aus diamant.
Rainer Pflieger

Anonymous Anonym said...
Herzdenken.
Mit dem Herzen denken ist meine Devise! -
Dem Geist Liebe zu schenken, der Seele Nahrung anzubieten!-
Mit des Körpers Händen Geist und Körper zu erfühlen,
wo sie nach außen enden und wieder in den Leib ziehen!-
Der Gegensätze Geränke tut sich auf als des Lebens Gespiele!
Es ist der Zeit Gespende daß man augenblicks hat zu verdienen!-
Mit dem Herzen denken bereitet Vergnügen! -
Dem Geist Liebe zu schenken im Tun den Frieden!
Nachruf

Anonymous Anonym said...
Laß nur jene in dein Labyrinth,
die Hoffnung in den Händen tragen
und Zärtlichkeit in ihren Augen,
die Tage nicht nach Stunden messen
und ihr Herz öffnen dem Zauber
hinter den Erscheinungen -
und dabei ganz vergessen,
den Ausgang zu suchen

Anonymous Anonym said...
Hoffnung

Es reden und träumen die Menschen viel
Von bessern künftigen Tagen,
Nach einem glücklichen, goldenen Ziel
Sieht man sie rennen und jagen.
Die Welt wird alt und wird wieder jung,
Doch der Mensch hofft immer Verbesserung!

Die Hoffnung führt ihn ins Leben ein,
Sie umflattert den fröhlichen Knaben,
Den Jüngling locket ihr Zauberschein,
Sie wird mit dem Greis nicht begraben,
Denn beschließt er im Grabe den müden Lauf,
Noch am Grabe pflanzt er - die Hoffnung auf.

Es ist kein leerer schmeichelnder Wahn,
Erzeugt im Gehirne des Toren.
Im Herzen kündet es laut sich an,
Zu was Besserm sind wir geboren!
Und was die innere Stimme spricht,
Das täuscht die hoffende Seele nicht.

Anonymous Anonym said...
Wenn die Hoffnung verloren ist –
weißt du dann noch wer du ist?

Hoffnung ist aufbauend,
man erhalte sie sich in den Gedanken,
dann verliert man das Ziel nicht aus den Augen.

Anonymous Anonym said...
ازت پرسیدم منو بیشتر دوست داری یا جون خودتو گفتی تورو

ازم پرسیدی که منو بیشتر دوست داری یا جون خودتو گفتم جون خودمو

ناراحت شدی ورفتی اما ندونستی که تو تمام جونمی...

همیشه در قلب منی سمیه

Anonymous Anonym said...
در قامت او دلم را قیامتهاست ، در روئیت جمال او نفسم را دیانتهاست ، در ره هجر او دلم را ولایتهاست ، در میدان وصال او روحم را با چند عشق مبارزتهاست ........

Anonymous Anonym said...
روزي, روزگاري گنجشكي در چله زمستان از لانه بيرون آمد كه دانه پيدا كند. كمي كه از لانه دور شد, ديد تا چشم كار مي كند بر بيابان از برف سفيد شده و هر جا هم آب بوده يخ بسته.

گنجشك رفت نشست رو يك تكه يخ. اين ور و آن ور نگاه كرد بلكه چيزي گير بياورد. اما هر چه چشم انداخت چيزي پيدا نكرد.

گنجشك كه سردش شده بود و پاهاش حسابي يخ كرده بود به يخ گفت «اي يخ! تو چرا اين قدر زور داري؟»

يخ با تعجب گفت «من زور دارم؟ اگر من زور داشتم حال و روزم بهتر از اين بود و خورشيد آبم نمي كرد.»

گنجشك رفت دم آفتاب نشست. رو كرد به خورشيد. گفت «اي خورشيد! چرا تو اين قدر زور داري؟»

خورشيد گفت «تو چقدر ساده اي. اگر من زور داشتم يك تكه ابر جلوم را نمي گرفت.»

گنجشك رفت سراغ ابر. گفت «اي ابر! چرا تو اين قدر زور داري؟»

ابر گفت «خدا پدرت را بيامرزد. اگر من زور داشتم باد من را به اين طرف و آن طرف نمي برد و مي گذاشت براي خودم يك جا آرام بگيرم.»

گنجشك رفت پيش باد. گفت «اي باد! بگو بدانم چرا تو اين قدر زور داري؟»

باد گفت «برو بابا تو هم دلت خوش است. اگر من زور داشتم كوه جلوم را نمي گرفت.»

گنجشك رفت رو كوه نشستت و گفت «اي كوه! چرا تو اين قدر زور دراي؟»

كوه گفت «عجب حرفي مي زني! اگر من زور داشتم علف رو سرم سبز نمي شد.»

گنجشك به علف گفت «اي علف! تو چرا اين قدر زور داري؟»

علف گفت «زورم كجا بود! اگر من زور داشتم بزي من را نمي خورد.»

گنجشك پريد رفت پيش بزي. گفت «اي بزي! چرا تو اين قدر زور داري؟»

بزي گفت «به حق چيزهاي نشنفته! اگر من زور داشتم قصاب گوش تا گوش سرم را نمي بريد.»

گنجشك رفت سر وقت قصاب. گفت «اي قصاب! چرا تو اين قدر زور داري؟»

قصاب گفت «اي بابا! اگر من زور داشتم موش تو خانه ام لانه نمي كرد و اين همه دردسر برايم درست نمي كرد.»

گنجشك رفت پيش موش. گفت «اي موش! چرا تو اين قدر زور داري؟»

موش گفت «كي اين حرف را زده؟ اگر من زور داشتم گربه من را يك لقمه چپش نمي كرد.»

گنجشك كه ديگر خسته شده بود رفت سراغ گربه و گفت «اي گربه! از بس كه اين ور و آن ور رفتم و از اين و آن پرسيدم ذله شدم. تو را به خدا به من بگو تو چرا اين قدر زور داري؟»

گربه كه ديد گنجشك راست راستي كلافه شده دلش سوخت و همان طور كه دور و برش را مي پاييد و مواظب بود سگ همسايه پيداش نشود, گفت «زور دارم و زور بچه؛ سالي ميزام هفت بچه؛ يكيش آرام جانم؛ يكيش سر و روانم؛ يكيش كفتر پرانم؛ يكيش بي تو نمانم؛ زني مي خوام زنانه؛ پوستين كنه انبانه؛ گذارد كنج خانه؛ پر كند دانه دانه؛ از گندم و شاهدانه . . . وهمينطور ادامه داد

Anonymous Anonym said...
دلم گرفته آسمون ، نمی تونم گريه كنــــــــــــم

شكنجه ميشم از خودم ، نمی تونـم شكوه كنم

انگــــاری كـــــــــوه غصه هـا تو سينه من اومده

آخ داره باورم ميشه خنده به مـــــــــــــــا نيومده

دلـــــــــــم گرفته آسمون ، از خودتم خسته ترم

تو روزگار بی كسی، يه عمره كــــــــه در به درم

Anonymous Anonym said...
مرگ يك بي گناه
عادلانه نيست اينهمه تايپ كردم همه رفت فقط براي اينكه دوباره خواستم ويرايش كنم اما قبل از اينكه صفحه كامل لود بشه زدم ثبت مطلب نوشتم تا شما يه موقع اين كار رو نكنيد .

Anonymous Anonym said...
قامت او دلم را قیامتهاست ، در روئیت جمال او نفسم را دیانتهاست ، در ره هجر او دلم را ولایتهاست ، در میدان وصال او روحم را با چند عشق مبارزتهاست ........

Anonymous Anonym said...
کافه ی شبانه
اگه چشمات و ببندی و عقلت و بدی دست احساس من , من تو رو به یک گردش شبانه می برم.به تاملی روی پل قدیمی و خیره شدن به تلالوی نورانی نور افکن های بندر رو سیاهی غلیظ و ناآرام شب دریا.به وسوسه ی پریدن و گم شدن تو قلب اون روشنایی درخشنده و لرزان.تا تو صاحب ماه و دریا و اشتیاقی عظیم باشی.

من تو رو به دوچرخه سواری بعد از نیمه شب در امتداد بندر می برم.و اون کورسوی جادووی زندگی از اتاقی تو طبقه ی دوم یک ساختمان متروک رو نشونت می دم.و برات از نقاش ۴۰ساله ی رنگ پریده و ژولیده ای حرف می زنم که نیمه شب ها با ارواح اون خونه ی بزرگ در تنهایی و آوارگیشون سهیمه.

من تو رو به کافه ی شبانه می برم.به خوشبختی بزرگی که دیگرون ازش بی خبرند.به اصلالت میزهای گرد و صندلی ها و دیوار ها و پنجره های چوبی.به وارستگی مجهول کافه چی که مثل قابهای قدیمی و مضمونشون نقشی از دیواره و جزئ لاینفکی از تناسب ازلی فضایی که در اون هر چیزی به طور ابدی سر جای خودش قرار گرفته.

کافه ی شبانه ی تصویر زنده و همیشگیه.ی محیط نه چندان وسیع با تک چراغی بالای هر میز و نوری متمرکز که شعاع پریده رنگش کم کم رو چهره های پشت میز محو می شه.تا مشتری های آشنای همیشگی ناشناس باقی بمونند.آدم هایی که دور تا دور میز ها بعضی تنها بعضی با هم شب بی جنبش و بی حوصله شون رو سر می کشند و سر میکنند تا آرامشی رو سراغ بگیرند که تنها تو کافه ی شبانه قابل تعریفه.

کافه ی شبانه رو زمان می سازه و آدم هایی که به زمان پیوسته اند.اما گذر شتابناكش
من تو رو کنار پنجره ی چوبی کوچکی می نشونم و تو از فنجانت آرامشی می نوشی که طعمی نا منتظر داره و تو اون نور ملایم و حرارت مطبوع, تو حریم امنیت اونجا بالاخره آروم میگیری.

غریبه ی غمگین!
شاید نتونی دوباره برگردی به جایی که خیالت خیالی نداشته باشه.
شاید نتونی شب دریا رو دوباره لمس کنی.
شاید نتونی تک چراغ روشن اتاقک اون نقاش فراموش شده رو پیدا کنی.
شاید نتونی دوباره تو رویای من شناور بشی و و اسم شب این خیال و پیدا کنی و از دروازه بگذری...تا برسی به کافه ی شبانه.

ملالی نیست...اگه هرگز نفهمی که چه خوشبختی بزرگی رو از دست دادی...
که زندگی بدون کافه ی شبانه ارزشی نداره

Anonymous Anonym said...
مردى روستايى، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شيرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست . مدتى گذشت . مرد روستايى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريک بود كه روستايى ندانست كه در جاى گاو، شيرى درنده نشسته است . بر سر شير آمد و دست بر پشت او مى‏كشيد و مى‏نواخت.
شير در زير نوازش‏هاى دست روستايى، به خنده افتاد و پيش خود گفت: راست است كه مى‏گويند آدميان، دوست مى‏رانند و دشمن مى‏نوازند . اگر مى‏دانست كه چه كسى را مى‏نوازد، زهره‏اش پاره مى‏شد و جان مى‏داد.
آرى، آدمى گاه آرزوى چيزى يا كسى را مى‏كند كه اگر حقيقت آن چيز يا كس را مى‏دانست و مى‏شناخت، مى‏گريخت، و چون دشمن خويش را نمى‏شناسد، گاه عمر خود را در خدمت او صرف مى‏كند، و در همه عمر عاشق او است!

Anonymous Anonym said...
امشب
باد و باران هر دو مي كوبند:
باد خواهد بر كند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد.
هر دو مي كوشند.
مي خروشند.
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين.
سال ها آن را نفرسوده است.
كوشش هر چيز بيهوده است.
كوه اگر بر خويشتن پيچد،
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاري

Anonymous Anonym said...
كنارتر می ايستم اگر بگويی ميخواهی تنها باشي... كنارتر می ايستم اگر بخواهی دورتر باشم ولی بدان كنار تر هم كه بايستم كنار تو خواهم بود.هروقت دلخسته بودی ، برای دورتر ايستادنم كافيست نگاهم كني. آنرا خواهم دانست.برای دورتر ايستادنم لازم نيست لگدم كني، لازم نيست مرا برانی ، لازم نيست مرا برنجاني... نگاه كافيست و اگر زمانی كافی نبود گفتن چند كلمه كافيست. بگو كه :ميخواهي تنها باشی ... تا هر زمان كه بخواهی تنهايت خواهم گذارد!

Anonymous Anonym said...
هميشه غم)
تو دلم (غم).تو نگام بغض.روی گونه هام ستاره

بازم این دل یاد عشقش کرده و هی بیقراره

ياد بارون تو شبی که.رفت و دل بی ياد اون شد

آه حسرت با نفسهام.ابر (غم)توآسمون شد

هميشه غم.هميشه غم.هميشه غم.هميشه غم

بی وجودش همه عمرم پره از غصه و ماتم

آرزومه بياد اون روز.که بشه روز وصالش

بذاره دست توی دستام.بکشه دست نوازش

يعنی ميشه جون بگيره.دوباره پلکای خويسم؟؟

تو کتاب سر نوشتم از محبت بنويسم؟؟

تو دلم(عشق).تو سرم (عشق).همه واژه هام پر از عشق

با وجود اشک غم هام.همه ناله هام پر از عشق

((((قدر شادياتونو بدونين...همتون)))

Anonymous Anonym said...
الهي به مستان جام شهود
به عقل آفرينان بزم وجود
به آنان كه بي باده مست آمدند
ننوشيده مي, مي پرست آمدند
دلم مجمر آتش طور كن
گلم ساغر آب انگور كن
به ساغر كشان شراب ازل
به مي خوارگان مي لميزل
به عشقي كه شد از ازل آشكار
به حسني كه شد عشق را پرده دار
دلم مجمر آتش طور كن
گلم ساغر آب انگور كن

Anonymous Anonym said...
او...

خیانت کرد.

درست همان موقع که دلم را نذر چشم هایش کرده بودم...

همان موقع که نیمه شب ها به یادش زار می گریستم....

اگر نمی آمد می مردم!

اما او...

خیانت کرد!

Anonymous Anonym said...
وداع
"آخرين شب گرم رفتن ديدمش
لحظه هاي واپسين ديدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب
ديده ام گريان دلم بيمار بود
گفتمش از گريه لبريزم مرو
گفت جانا ناگزيرم ناگزير
گفتم او را لحظه يي ديگر بمان
گفت مي خواهم ولي ديرست دير
در نگاهش خيره ماندم بي اميد
سر نهادم غمزده بر دوش او
بوسه هاي گريه آلودم نشست
بر رخ و بر لاله هاي گوش او
ناگهان آهي كشيد و گفت واي
زندگي زيباست گاهي گاه زشت
گريه را بس كن مرا آتش مزن
ناگزيرم از قبول سرنوشت
شعله زد در من چو ديدم موج اشك
برق زد در مستي چشمان او
اشك بي طاقت در آن هنگامه ريخت
قطره قطره از سر مژگان او
از سخن مانديم و با رمز نگاه
گفت ميدانم جدايي زود بود
با نگاه آخرينش بين ما
هايهاي گريه بدرود بود "

مهدی سهیلی

Anonymous Anonym said...
وداع
"آخرين شب گرم رفتن ديدمش
لحظه هاي واپسين ديدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب
ديده ام گريان دلم بيمار بود
گفتمش از گريه لبريزم مرو
گفت جانا ناگزيرم ناگزير
گفتم او را لحظه يي ديگر بمان
گفت مي خواهم ولي ديرست دير
در نگاهش خيره ماندم بي اميد
سر نهادم غمزده بر دوش او
بوسه هاي گريه آلودم نشست
بر رخ و بر لاله هاي گوش او
ناگهان آهي كشيد و گفت واي
زندگي زيباست گاهي گاه زشت
گريه را بس كن مرا آتش مزن
ناگزيرم از قبول سرنوشت
شعله زد در من چو ديدم موج اشك
برق زد در مستي چشمان او
اشك بي طاقت در آن هنگامه ريخت
قطره قطره از سر مژگان او
از سخن مانديم و با رمز نگاه
گفت ميدانم جدايي زود بود
با نگاه آخرينش بين ما
هايهاي گريه بدرود بود "

مهدی سهیلی

Anonymous Anonym said...
ای نازنین


ای نازنین، ای نازنین،در آینه ما را ببین

از شرم این صدچهره ها در آینه افتاده چین


از تند باد حادثه گفتی که جان در برده ایم

اما چه جان در بردنی؟دیریست که در خود مرده ایم!


اینجا به جز درد و دروغ هم خانه ای با ما نبود

در غربت من مثل من هرگز کسی تنها نبود


عشق و شعور و اعتقاد،کالای بازار کساد

سوداگران در شکل دوست،بر نارفیقان شرم باد!


هجرت سرابی بود و بس،خوابی که تعبیری نداشت

هر کس که روزی یار بود،اینجا منو تنها گذاشت.


ای نازنین، ای نازنین،در آینه ما را ببین

از شرم این صدچهره ها در آینه افتاده چین!


من با تو گریه کرده ام در سوگ همراهان خویش

آنان که عاشق مانده اند در خانه بر پیمان خویش


ای مثل من در خود اسیر،لیلای من با من بمیر!

تنها به یمن مرگ ما،این قصه می ماند بجا !


هجرت سرابی بود و بس،خوابی که تعبیری نداشت

هر کس که روزی یار بود....!!

Anonymous Anonym said...
دست در دست مي گذري

آسوده

از كنار خوابي كه برآشفتي

و نمي داني

تو نمي داني

خورشيد را ميان دست بردن از اينجا

و درد را

كه همسايه ي ديوار به ديوارمان شده است

نگاه تلخ آسمان مي خواهد و

اميد ماه / شايد

برآيد ميان دو چشمت خواب و

لبخند كوره راهي كه نمي دانم

زمان چه مست مي گذرد

بال و پر مردگان را چيده اند

به بهانه ي يك مشت خاطرات نه چندان دور/ يا نزديك





قدم به پيش:

امشب بوسه اي نصيب تو خواهد شد / خوش باش

و ضربان قلبت هزار بار

ميان زمين و زمان

به صدا در مي آيد

جان داده به بازوي چپ خورشيد!

ديگر چه مي خواهي

تو را

نگاه مه آلود يكي درد را بس بود...



*

از كناره نگاه مي كني

لبخند مي زني

و قدم بر پيشاني بازگشت مي گداري

Anonymous Anonym said...
" وقتي نتواني نگاهت را سرسري و سبكسرانه روي دنيا بچرخاني ، مجبور مي شوي به همه چيز خيره شوي و آن وقت روان تولد و مرگشان را مي بيني!"



به ماه مي كشد نديدنش و هوا هنوز آفتابي است آن وقت اگر خيره باشي سخت بتواني نگاهت را جابجا كني اما خواهي ديد مي روند، مي آيند و تو هنوز خيره مانده اي و هنوز هوا آفتابي است .



نشسته ام ...

بي كه دلم گرفته باشد....بي كه بدانم به كجا خيره...اما مانده ام . اين قدر به دنيا خيره مانده ام كه قرن ، قرن بيست و يك هم كه باشد ، دنيا ، دنياي پست مدرن هم كه باشد ، پاهايم از اصالت همين خاك مي آيد .



حالا ديگر از دنيا زياد مي دانم ، يك بار به پروانه اي آن قدر خيره ماندم كه خوابش برد .



صداي باد چشم هاي هميشه باز دنيا را مي سوزاند ، آن وقت گونه هايت كه تر شد باران را بهانه كن ! هوا هر چه قدر هم كه هنوز آفتابي باشد ابرها خانه شان آسمان و كارشان باريدن است .



هر چه بنفشه و ياسمن پشت قدم هايت ، روشنايي بر زمين ، نگاهمان بر آسمان ، دلت هواي باران را كه كرد ؛ يادت باشد او گفت :



" اينجا دهاني پر از خاك تو را صدا مي زند.....صداي بي هوايش به تو مي رسد..."



... و فردا باز باران خواهد آمد.



روزت خوش...

شامت خوش...

هوايت هنوز آفتابي!

Anonymous Anonym said...
بگو : شاملو هم ديگر خسته بود، اما وقتي تو را به كفش هايت قسم بدهند وقتي جاپاهايت را ببوسند ديگر نمي تواني به همان صداي خسته ي شاملو هم ايمان نياوري.



بگو : دست از سر دست هايم بردارند . بگو دست از سر اتاقم بردارند ، بگو دست از سر خوابم بردارند بگو دست از سرشان بردارم . من نه اهل سوال بودم نه ستاره ... من از لچكي مي آمدم از فاصله اي مبهم و تمام نشدني .



بگو : كتاب هايش را روي ميز كنار ياس ها گذاشته ام .



كتاب ها را به دستش بده و بگو : آنچه مي خواستم نشد اما به لطف كتاب هاي شما در تنهايي هيچ كدام زانو بغل زدم و نه خدا صداي گريه ام را شنيد نه خواب چشم هايم را به خاطر آورد.




بگو : بانويي كه تنش بوي ياس مي داد و چرخيدن مي دانست حالا ديگر اين قدر جواني از چشم هايش سر رفته كه صدايش طعم خاك مي دهد و نترس ديگر ترشي هنوز نرسيده ي گوجه سبز قلقلكش نمي دهد تنها قول مي دهد قل بخورد از كنار راه آبي كه تنها مي رفت .



بگو : پيچك هاي پشت پنجره قد كشيده اند و من دلم براي كمي ديوار لك زده است .



بگو : براي حاصلخيزي اول شخم قرارمان بود . خانه ات پر نور ! آبرويم را به خاك نريز . بار بده حاصلخيزي را زندگي كن !



بگو : دستت پر بركت ! دوستي را كه برايش فصل و طعم تعريف نمي شد تنها از ياد نبر !



بگو ، بگو دختري كه از خود شرجي مي آيي و با فانوس و مي نار هم خوابه بوده اي ، بگو ؛ در عبورهاي چند ساعته ات دختري را ديدي كه كنار زاينده رود هي شرجي سر مي كشيد و خواب آكاسيا مي ديد بس كه زاينده رود نمي زاييد و اصفهان شهري است كويري !



حالا كه به ديدنش مي روي دختر ماه و باراني ، تنها يادت باشد چشم در چشم اش كه شدي لبخندش را كه ديدي ثانيه اي از لب هايش را برايم با دست هاي مهربانت بياور و به او بگو : بانويي كه از بس به سي نرسيد روي فا خواب هاي طلايي ديد روي تك تك كلاويه هاي پيانوش ، سيم سيم ويولن تنهاش و خط خط آينه ي پر خاطره اش نوشت :



مرد دشت هاي شقايق ! جوگندمي ات مبارك !!!

Anonymous Anonym said...
من سوگ وار مرگ خویش خویش ام!
کیفر با تو نبودن ازدحام بوته ی خار مغیلان بر دلم بود!

خون سردی موج اشک هاله ی شرم چشمانم را پوشاند...

به دنبال رد پایم بودم که انگار....

پریشان گم گشته ام در سایه ساران!

پریشان پگاهی است آن صبح فردا

بر آن مکاس پریشان روز مکار

سخاوتمندانه می بخشید دلی را بر ان کیمیای خشک نیرنگ

بام خانه ام سرد است و گویی....

یه تنها بلبلی بر آن هراسان

به چهارچوب کلامم نمی ارامم ای خدایا

دلم در خوابی مرگ خیز است!

من سوگوار مرگ خویش خویش ام!




دستی می لرزید...

مزدور حکمی بود!

قلم بر سیر خود بی رنگ ماند

مبادا بر تو زنی رقم بر غروب یک انسان

کنون مامنی بر سکون یک انسان نیست....

افتابی،خسته ،بیمار از پنجره می وزید...

قلبی نمی تپید

گویا باوری بر تهنیت مرگ انسانی شعری سرود...

ستاره ای جان سپرد...

آن گاه...

مرده ای را بر خدای داران بر اعتراف آوردند....

گوری پر شد...!


تقدیم به همه اونایی که هنوز واسه احساس ارزش قائل اند.

Anonymous Anonym said...
استارت های یه قلم خشک شده!
.....

شب اول قبرمه؟!...



_ماااااماااااان! ماهي ها رو ديدي تولدشونه؟



كي يادت داده بود اين قدر لوس حرف بزني؟ كي بت گفته بود عزيزتر مي شي؟



_ لوس حرف نزن تا بفهمم چي مي گي؟

_هي هي هي مثه بابا شدي!



بابات كه خوب لوست مي كرد! وقتي مرد سر قبرش خودت را تيكه تيكه كردي...اين كولي بازي هات به عمه ات رفته بود...من نشسته بودم نگاه مي كردم...!



گلدون ياس رو كه آوردم تو اتاق تو ، با اون سر كج كه نگام كردي گفتم : براي ياس حرف بزن !

.... همه فكرت تو تولد بود !

_ياسم تولدش مي شه؟



آخ غزل ... تو هيچ وقت نفهميدي كه ماهي هاي توي حوض مردن،ياس هاي اون سال خشكيدن و مش حيدر اسباب كشي نكرد به يه خونه ديگه فقط مرد!

تو هيچ وقت ماهي هاي جديدت را از قبلي ها تشخيص ندادي و نديدي بابات از اين پيروزي ، از اين هميشه خندون بودن تو چه شوقي داره و من چه دردي....



_ آره مامان جون ياسم به دنيا مي ياد و مي ره!

_كجا مي ره؟

_......



كاش مي شد همه ي خنده اي كه به لبهات داديم رو پس مي گرفتيم و جاش اين لحظه ها رو آروم بودي!



سرت رو چپوندي تو بغلم: مامان تو هم گريه كن! مامان جيغ بزن!



چه قدر صدات بزرگ شده بود ! چند سال من و هم خوابه ي هر شبم به ماااااماااااان هاي كش دارت خنديديم ؟ لا به لاي كودوم قهقه ي دو نفره برق صدات خش گرفت كه ما نفهميديم؟



_ ماااااماااان شعرگفتم برا تولد ماهي قرمزه!



بابات كه شعراش رو همه قبول داشتن تا حالا تو عمرش شعر نشنيده بود؟ يا من كه داستانام از زندگيم سر مي رفتن كه اين جوري شعرت رو پرستيديم؟



سرت رو گذاشتي رو زانو هام : مامان! برا رفتنش شعر گفتم...برا ديگه نبودنش!



غزل.. غزل..غزل...صداي اون همه بلند بلند شعر خوندنش اين قدر تو گلوم بود كه اين همه سكوت از سد صداش رد نمي شد!!!



ماهي سفيده كه مرد ، كه من گريه كردم ، كه تو نفهميدي اصلا ، كه يه ماهي ديگه گرفت ، كه من ديگه دومي رو دوست نداشتم گفت : آخ ...اگه تو بميري من يه شعري برات بگم كه غوغا كنه!

ماهي سفيده كه مرد ...كه گفت ... كه خنديد... كه خنديدم ... كه رفت و شعر گفتي...كه من نگاه كردم... كه من گريه نكردم...يادت كه هست غزلم؟!!!



گريه نكن غزل بانو... براي من هم بگو...



تو چشم هام زل زدي : اين همه حرف نزدي بس نيست ؟ با خودش هم حرف نمي زني؟



آخرين نگاهم ... زل بود به چشم هاي هميشه باز قهوه اي تو !

آ خ چه طور مي ديدم موجي كه تو چشمات بود و....

گفتي: اين قدر ضعيف نگام نكن مامان!



غزلم ... اين همه قدرت ، اين همه پر باري كي ريخت توي چشمهات؟ ما كودوم شكوفه ات رو باردار بوديم كه تو اين همه ميوه دادي؟

گفتم : غزل بانو.....



.....



گريه كردي....!

كولي بازي هايي كه از عمه ات داشتي از بين برق چشمهات سر خورد و رفت ....



غزل بانوي من ! چه زود فهميدي كه اين همه حرف نزدن تمومي نداره گاهي ...چه زود ديدي كه ماهي ها فقط به دنيا نمي يان!...گريه نكن غزل... من از ته اون همه سكوت برات قصه مي نويسم قصه ي يه ماهي كه شب اول قبرش بود وقصه ي يه غزل بانو كه با صداي كش دارش مي گفت : ماااااااااماااااااان وهي ماهي ها تولدشون مي شد!!!!

Anonymous Anonym said...
شعري است در دلم....!

شعري كه لفظ نيست‏؛

هوس نيست؛

ناله نيست!

شعري كه آتش است!

شعري كه ميگدازد و مي سوزد مدام!

شعري كه كينه است و خروش است و انتقام!

شعري كه آشنا ننمايد به هيچ گوش؛

شعري كه بستگي نپذ يرد به هيچ نام!

شعري است در دل...!

شعري كه دوست دارم و نتوانمش سرود...!

شعري كه چون نگاه نگنجد به قالبي؛

شعري كه چون سكوت فرو مانده بر لبي!

شعري شوق زندگي و بيم مردن است!

شعري كه نعره است و نهيب است و شيون است!

شعري كه چون غرور بلند است و سر كش!

شعري است در دلم...!

شعري كه دوست دارم و نتوانم سرود...!

شعري از آنچه هست؛

شعري از آنچه بود...!

Anonymous Anonym said...
اينجا زني صدايش طعم خاك مي داد! "



كافه78

بي كه صحبتي كرده باشند ، پشت يك ميز روبروي هم نشستند ، خوب كه به هم نگاه نكردند رفتند.

تو ... از اين راه .

من ... از بي راهه هاي هميشه ام .



_ سلام بانو!



آنجا روي آن صندلي نشسته بودي ، درست مثل هر روز . رأس ساعت پنج قهوه ي داغ فرانسوي .



_ بانو ! صداي شما پر از بخار گريه و آه بود. بانو ! نگاه شما از جايي شبيه رنگين كمان مي آمد و چشم هاي من خميازه مي كشيد. بانو! از قدم هاي شما صداي دودهاي فراموش شده ي سيگار مي آمد !



اينجا هيچ بانويي دستش را نمي شويد ! صداي همهمه ي خيابان گوش هايم را لگد مي كند و پيش از اين كه از آفتاب جا بمانم بايد بروم !



دود سيگار را حرفه اي كه باشي مي شود بنويسي : دووووود

آن وقت اگر درست بخواهي تلفظ كني بايد بگويي : له!



طعم تلخ قهوه به خود مي گرفت و A4 تنها مي آمدي ، پشت همان ميز ، كاغذهاي

ليراي 9/0 گرمش بود و آنجا پشت ميزي يك صندلي خالي مانده بود :



_ بانو ! تنها پالتوي شما يقه ندارد و من رنگ شيشه اي دست هايتان را با جوهر اشك هايم جوانه خواهم زد روزي . بانو ! حرف بزن ! بگذار آن همه سيگار دود بشود از فاصله ي لب هاي تو . بگذار شب بشود بانو !



... و باران كم كم داشت باريدن مي آموخت و چشم هاي تو يعني آسمان !

و من صداي جيرجيرك را تا به اين جا نزديك نشنيده بودم !



اينجا سيگار را نگيراني هم دود مي كند لاي انگشت هايت ، بين لب هايت !



آنجا پشت ميزي ديگر صندلي خالي نبودو ليراي 9/0 مي نوشت و بانوي تو نشسته بود .



_ بانو ! قرار بگير ! بنشين ! نگاهم كن بانو ! بخند و فرصت بده ستاره ها بپاشند ميان شبت ! .... بانو ! ...بگذار فريادت بزنم . بگذار صدايت بزنم : ليلي !



ليلي ها نشستن مي دانند و عاشق شدن ! ليراي 9/0 هم و قهوه ي داغ فرانسوي !





_ ليلي ! ليلي ! ليلي! چيزي بگو ! بگذار نگاهت را بين صدايت گم كنم ! ليلي ! بهار در چشم هاي تو گل مي دهد ، شب مي شود . ليلي ! صداي تو پر از بخار گريه و آه است ، چيزي بگو !



اينجا هيچ بانويي دستانش را نمي شويد و انگشتان ليلي ات نوشتن مي دانند :



_ سلام آقا ! هميشه قهوه مي خوريد و مي نويسيد اما من نه! من فقط آب مي خواهم آقا ! صداي من به تلخي عادت ندارد و دست هايم ديگر رنگ نمي گيرد ! آقا ! اگر با انگشت هايتان مي نوشتيد... ! مهم نيست ! مدتي مي شود سيگارم را با ليراي 9/0 شما دود مي كنم ! و بايد ببخشيد آقا ! حرفه اي نيستم ! ...اگر زياد تمرين كرده باشم فقط گريه كردن مي توانم!





_ ليلي ! تا كي مي نشيني ساكت و سنگين و سيگار مي گيراني ؟! ليلي! پاهاي تو ضرب آهنگ رقص ماهي ها لابلاي آب را مي چرخد ! بچرخ ليلي ! سيگارت را پكي بزن و بچرخ و نگاهي بر چشم هاي من بيانداز !



تنهاي تنها روي آن صندلي پشت ميز مي نشستي رأس ساعت پنج ! بوسه ي داغ فرانسوي با كمي قهوه مي نوشيدي و تن ليلي در بوي ياس مي پيچيد!



_ ليلي ! انگشت هايت را روي ميز كه مي كشي قلبم آبشار مي شو د به روي حنجره ي سنگي ات ! فرصتي بده به سيگار ! چيزي بگو ليلي ! .... ليلي! بگذار فريادت بزنم ، بگذار صدايت بزنم : هاسميك!



بي كه صحبتي كرده باشند ، پشت يك ميز روبروي هم نشستند ، خوب كه به هم نگاه نكردند ، رفتند.



حالا تنها قدم هاي هميشه ي هاسميك دودهاي فراموش شده ي سيگار را به ياد دارد و كفش هاي شما آقا فقط له كردن مي توانست تمام آنچه را كه بين لب هايم فيلتر شد!!!

2 نوشته شده در يکشنبه هفدهم مهر 1384ساعت 9:32 توسط نژلا | 2 نظر

--------------------------------------------------------------------------------

به یکی از دوستان....


" وقتي نتواني نگاهت را سرسري و سبكسرانه روي دنيا بچرخاني ، مجبور مي شوي به همه چيز خيره شوي و آن وقت روان تولد و مرگشان را مي بيني!"



به ماه مي كشد نديدنش و هوا هنوز آفتابي است آن وقت اگر خيره باشي سخت بتواني نگاهت را جابجا كني اما خواهي ديد مي روند، مي آيند و تو هنوز خيره مانده اي و هنوز هوا آفتابي است .



نشسته ام ...

بي كه دلم گرفته باشد....بي كه بدانم به كجا خيره...اما مانده ام . اين قدر به دنيا خيره مانده ام كه قرن ، قرن بيست و يك هم كه باشد ، دنيا ، دنياي پست مدرن هم كه باشد ، پاهايم از اصالت همين خاك مي آيد .



حالا ديگر از دنيا زياد مي دانم ، يك بار به پروانه اي آن قدر خيره ماندم كه خوابش برد .



صداي باد چشم هاي هميشه باز دنيا را مي سوزاند ، آن وقت گونه هايت كه تر شد باران را بهانه كن ! هوا هر چه قدر هم كه هنوز آفتابي باشد ابرها خانه شان آسمان و كارشان باريدن است .



هر چه بنفشه و ياسمن پشت قدم هايت ، روشنايي بر زمين ، نگاهمان بر آسمان ، دلت هواي باران را كه كرد ؛ يادت باشد او گفت :



" اينجا دهاني پر از خاك تو را صدا مي زند.....صداي بي هوايش به تو مي رسد..."



... و فردا باز باران خواهد آمد.



روزت خوش...

شامت خوش...

هوايت هنوز آفتابي!

Anonymous Anonym said...
Alles ist möglich

Wenn es
die Liebe
schafft,
uns um den Verstand
zu bringen,
warum soll es dann
nicht auch
der Verstand schaffen,
uns um
die Liebe
zu bringen?

Anonymous Anonym said...
Leere Seele, fahler Blick,
vor mir der Abgrund,
kein Weg zurück.

Ein Schritt bloß
trennt mich vom wahren Leben,
doch geh ich noch nicht los.
sollte es da doch noch was geben?

Ich seh mich um,
blicke auf und nieder,
im Dunkeln drüben
sehe Schatten ihre Kreise ziehn
und doch gehn sie wieder.

Anonymous Anonym said...
Vertrauen

Vertrauen ist ein kostbares Gut –
es zu vergeben erfordert Mut –
es zu erhalten ist ein Geschenk –
es zu bewahren ist eine Kunst – das bedenk!
Es zu verraten ist Betrug –
dieses Vergehen ist ein fataler Schachzug!

Anonymous Anonym said...
Dein Vertrauen

Du brauchst mir
nicht viel zu geben.
Ich verlange nichts
Unmögliches,
nichts,
was Dich entleeren könnte.

Gib mir nur Dein Vertrauen.

Denn das ist die Basis
für jede Freundschaft.

Anonymous Anonym said...
Mich ganz fordernd
im Vertrauen
lehrst du mich
lieben
leben
Glück

Anonymous Anonym said...
"Ihr Kuß"

Sie küßt mich
wie ein Neugeborenes,
wie ihr eigen,
ihr Fleisch und Blut,

ihre Lippen
verwandeln sich
in die leisen Wellen
des roten Meeres,
wie sie hingebungsvoll
den Himmel küssen.

Anonymous Anonym said...
ويليام شکسپير:هميشه غمگينترين و رنجوارترين لحظات زندگی آدم توسط همون کسی ساخته ميشه که شيرينترين و به يادماندنيترين لحظات رو برای آدم ساخته