Samstag

Es gibt Wunden, die auch die Zeit nicht heilt.
1 Comments:
Anonymous Anonym said...
هم فرصتی پیش آمد تا باز در پاسی از شب با خویش خلوت کرده و کمی بابت اتفاقات افتاده خویش راسرزنش کنم.آن هم سرزنشی سخت.

هرشب سربرزمین می گذاردم به این امید تا فدایی بهترومفیدتر از دیروز داشته باشم.ولی چه عایدم می گشت؟جز سرگردانی و سرگردانی که هرروز کمتراز دیروز ارضایم می نمود.

طلوع خورشید تابستان را که هیچ وقت ندیدم و هنگامی با کتک و فحش از خواب ناز بیدار میشدم که خورشید خانم و سط آسمان خودنمایی می نمود.

بنده نیز به ولگردی خویش ادامه می دادم تا این که وقت تناول ناهار شده و در رستوران باز شود و من نیز همانند کفتاری که بر سر لاشه ای حاضر می شود با ولع تمام طعمه را به داخل شکم جامانده هدایت مینمودم.

هرروز هم بدتر از دیروز دقایق خویش را با سرزنش های پدر تلخ تر می دیدم.طفلک حق دارد آخور که نبسته است.هرچه نثارم کند نوش جانم.

ما که از این عهدوپیمان ها زیادبستیم و بلااستثنا همگی را باطل نمودیم ولی این بار سعی خواهم نمود کمی گودال را هم کشیده و دستی برسر و روی اراده فولادین خویش بکشم و تصمیم خویش را بر این بگزارم که لااقل اگر کار مفیدی انجام نمی رهم دیگر ضایع بازی نیز سبب نشوم.

آمین!!!!!!!!