Montag

شهادت می دهم جز توهیچ زنی به بازوهایم ایمان نیاورده است.هیچ زنی برابر جنونم اینگونه صبر نکرده است.شهادت می دهم جز تو هیچ زنی چونان تابلوئی رنگی شبیه من نیست در رفتار و کرداردر عقل و دیوانگی در ملال سریع و دلبستگی سریع شهادت می دهم جز تو هیچ زنی از کوشش هایم بر نگرفته است نصف آنچه را من گرفته ام و مرا برده نکرده است آنچنانکه توو مرا آزاد نکرده است آنچنانکه تو.شهادت می دهم جز تو زنی نیست که در لحظات عشق اینگونه زلزله در اندامم بیفکند.بسوزاندم.غرقم کند.شعله ورم سازد خاموشم کند.و مرا چون هلال ماه دو نیمه کند.شهادت می دهم تنها تو روحم را به زیباترین و طولانی ترین شیوه اشغال کرده ای.و مرا چون گلی دمشقی نعناع و پرتقال کاشته ای.ای لطیف. ای شفاف.عادل و زیباای خواستنی. خوب. همواره کودک.شهادت می دهم هیچ زنی آنگونه که انتظار داشته ام به سویم نیامده استو بلندی گیسوانش از تو بلند تر نبوده است.و سینه هایش مطابق آنچه نقاشی کرده یا تصور کرده ام نبوده است.شهادت می دهم جز توهیچ زنی از میان دود سیگارم بیرون نیامده وقتی سیگار دود کرده ام.ای زنی که در باره اش هزاران شعر نوشته اما ما به رغم همه شعر هایم زیباتر از هر چه شعرم باقی مانده است.شهادت می دهم پیش از تو هیچ قراری چنین شادمانه نداشته ام و جسمم را اینچنین با فرهنگ ندیده ا م و با هیچ تنی چون گیتار تنت گفتگو نکرده ام.شهادت می دهم هیچ زنی عشق را تا مرتبه نماز نیازموده است
7 Comments:
Anonymous Anonym said...
بیشتر میزها خالی بود.اطراف را نگاه کردم و پشت کوچکترین میز نشستم.آن میز را کنج سالن گذاشته بودند. فکر کردم لابد کسی انتخابش نمی کند. حس کردم مثل خودم تنهاست.
با خودم گفتم: "همین جا خوبه"
وقتی نشستم باز اطراف را ورانداز کردم. تنها چیزی که نظرم را جلب کرد، کاریکاتورهای قاب شده به دیوار بود. کاریکاتور روبه روی من، سه تا هویچ خندان را نشان می داد که پیتزا می خوردند. نفهمیدم چرا پیتزا را رنگ آبی زده بودند.از بی سلیقگی بود یا آن هم برای خودش طنزی داشت؟ به هر حال برایم جالب بود. برگشتم و کاریکاتور پشت سرم را هم نگاه کردم. یک پیشخدمت چاق با دو تا پیتزا روی دستهایش داشت سکندری می خورد ولی پیتزاها را ول نمی کرد.
نمی دانم چرا آنجا را انتخاب کردم. توی راه چند پیتزا فروشی دیدم که تروتمیزتر بودند، اما شلوغ!دنبال جای آرامی بودم. حوصله شلوغی را نداشتم. چیز دیگری مهم نبود. می خواستم چیزی بخورم و بروم دنبال کارم. پول زیادی نداشتم . فقط دلم می خواست ته مانده ی پولم را خرج کنم. وقتی لیست قیمتها را زیر شیشه ی میز دیدم ، مطمئن شدم به اندازه کافی پول دارم.
پنج دقیقه ای از نشستنم گذشت،اما کسی برای گرفتن سفارش نیامد. باید می رفتم به مرد ی که پشت پیشخوان نشسته بود سفارش می دادم. با بی میلی بلند شدم.
"یه پیتزا مخصوص با یه نوشابه زرد"
حالا فقط یک اسکناس کهنه ی پنجاه تومانی ته جیبم داشتم. از روی شلوار پنجاه تومانی داخل جیبم را لمس کردم. این اولین بار بود که از بی پولی نگران نبودم.
"لعنتی دیگه بهت احتیاج ندارم"
هیجان جالبی توی دلم لمس کردم. خودم را بی نیاز حس کردم. پنجاه تومانی را از جیبم درآوردم. رنگ و روی کهنه اش را نگاه کردم. خواستم پاره اش کنم. اما نظرم عوض شد. می توانستم موقع رفتن آن را به پیشخدمت پیتزا فروشی بدهم.
"شاید به درد اون بخوره"
دلم می خواست زودتر پیتزا را بیاورد. برای عملی کردن تصمیمم عجله ی عجیبی داشتم. ساعت دیواری را نگاه کردم. اما همین که نگاهم را از ساعت برداشتم، یادم رفت ساعت چند است.
"به ساعت چیکار داری؟چه فرقی می کنه ساعت چنده؟"
این را به خودم گفتم و از نگاه کردن دوباره به ساعت منصرف شدم.
از سر بی حوصلگی باز اطرافم را نگاه کردم.
زن و مردی با دختر بچه ی چهار، پنج ساله شان دو میز آنطرفتر نشسته بودند. سر و وضع ساده ای داشتند. مرد کت و شلوار نیمداری تنش بود و موهای چربش روی پیشانیش ریخته بود. مانتوی چروکیده زن هم با لباس شوهرش هماهنگی داشت. دخترک با لباس چین دار پف کرده که چرک رویش مرده بود وسط آنها نشسته بود. طوری مشغول خوردن بودند که متوجه نگاه خیره من نشدند. زن و مرد تکه های بزرگ پیتزا را با ولع می خوردند و دخترک را مجبور می کردند بیشتر بخورد. دخترک هم از ناز کم نمی گذاشت. وقتی او لقمه اش را با ناز و گفتن"دیگه نمی خورم" قورت می داد لبخند رضایت روی لب زن و مرد می نشست.
"فقط یکی دیگه"
غرولند کنان زیر لب گفتم:"چه آدمای احمقی! برای چی اینقدر دلخوشید!؟"
نگاهم را از آنها برداشتم. دلخوش بودن برایم معنا نداشت. نمی فهمیدم آن خانواده فقیر به چی دلخوشند.
"اصلا آدم فقیر هم نباشه زندگی دلخوشی داره؟ چیزی که آخرش مردن و پوسیدنه چرا اینا بهش دلخوشن؟ واقعا آدم باید احمق باشه که دلش رو به زندگی خوش کنه!اینا مثل بره ها می خورن تا برای قصاب مرگ چاق وچله تر بشن"
چرت افکار فلسفی ام را خنده های آرام پسر و دختری پاره کرد.آنها تازه آمده بودند. به نظرم دوست پسر، دوست دختر بودند. درست رو به روی هم دستها را زیر چانه گذاشته بودند. حرف می زدند و می خندیدند. چشمهایشان برق می زد. خیلی خوشحال و راضی به نظر می آمدند.
آنها هم احمق به نظرم رسیدند. دلم نمی خواست نگاهشان کنم. نگاه کردن به آنها حالم را بد می کرد. نمی خواستم هیچ کسی را ببینم. رفتار همه به نظرم احمقانه و بی معنی بود. باید هر چه زودتر دنبال کار خودم می رفتم. تصمیم خودم مهمتر بود. آن تصمیم از یک هفته پیش به ذهنم رسیده بود. اول برایم مثل یک شوخی بود. اما بیشتر که بهش فکر کردم چند راه برای اجرا به نظرم رسید. می دانستم انجامش جرات زیادی می خواهد. نمی دانم چطور،اما روز آخر جراتم زیاد شده بود و بالاخره راهش را پیدا کردم.
"راستی!اینا می دونن من می خوام چیکار کنم؟ اگه بدونن چی می گن؟ چه اهمیتی داره؟ اصلا از کجا باید بدونن؟"
شاید این تنها چیزی بود که به آن دلخوش بودم!یک تصمیم مهم که فقط خودم از آن خبر داشتم. لبخند شیطنت آمیزی روی لبم نشست. برای اولین بار از ورودم به آن پیتزا فروشی حسی از رضایت در خودم دیدم. ولی آن حس هم خیلی زود از بین رفت.
" من نباید به هیچ چیز این زندگی دلخوش باشم. دلخوشی مال آدمای احمقه"
"پیتزا مخصوص با نوشابه زرد؟"
نگاهی به پیشخدمت کردم و بعد از چند لحظه مکث گفتم:"آره"
اما او منتظر جواب من نشده بود. اهمیت ندادم. گرسنه بودم و عجله داشتم. بی معطلی روی یک تکه از پیتزا سس ریختم.
"عجب پیتزای خوشمزه ای!"
همانطور بود که دوست داشتم. برشته و خوشمزه. هر وقت پیتزا می خوردم یک چیزی باعث می شد از خوردن پشیمان بشوم. پیتزا ها یا آبکی بودند. یا کالباسشان زیاد بود. یا نانشان مانده بود و........ اما آن پیتزا هیچ عیبی نداشت.
تکه دوم را هم سس زدم و با عجله خوردم. سرم را بلند کردم. زن و شوهر فقیر و دخترشان در حال رفتن بودند. پسر و دختر جوان همچنان حرف می زدند و لبخند به هم تحویل می دادند. دو سه مشتری جدید هم آمده بود.
تکه سوم و چهارم و..... را پشت سر هم با نوشابه خوردم تا تمام شد.
حسابی سیر شده بودم. واقعا لذت بردم. خنده دار بود! مزه آن پیتزا مزه زندگی را برایم عوض کرده بود. دلم می خواست فرصت داشته باشم . باز هم بروم آنجا پیتزا بخورم.
"بیچاره ها حق داشتن اون جوری غذا دهن بچه می زاشتن"
پیتزا که تمام شد چند دقیقه ای فکر کردم. دوباره هویچهای خندان را دید زدم و زیر لب گفتم:"دمتون گرم!"
پنجاه تومانی را کنار ظرف خالی گذاشتم واز پیتزا فروشی زدم بیرون.
هوا تاریک شده بود، ولی خیابان با نور چراغها روشن بود. مزه پیتزا را هنوز زیر زبانم حس می کردم. هوا خوب بود. نفس عمیقی کشیدم. ریه هایم از هوای تازه پر شد. به فردا فکر کردم.
"زندگی ارزش خوردن یه پیتزای برشته رو داره!؟"

Anonymous Anonym said...
به نام بخشنده بزرگ



سلام خدا

سلام نا مهربون

واسه کی من نویسم اخه واسه کسی که..............هر چی باشی ارزش داری

دیگه کار از کار گذشت دیر به فکر افتادم که باید بشناسمت خیلی دیر فهمیدنم اونی نبودی که نشون می دادی

خیلی دیر فهمیدم نمیتونم از روی ظاهر به عمق مطلب حقیقت پی ببرم خیلی دیر شد خیلی دیر شده

تقصیر تو نبود تقصیر من بود

که گذاشتم هر چی می خوای بگی و منم همه اونارو می خواستم باور کنم

من اشتباه کردم یک اشتباه بزرگ

اشتباهم باور تنهایی تو بود اشتباهم دلتنگ شدن برای دلتنگی های تو بود اشتباه من تو بودی خود تو وجود نازنین تواشتباه من این بود که فکر کردم ساده ای خیلی ساده فکر کردم

واسه گفتن حرفات دروغ نمی گی

اما گفتی و من هرگز نخواستم باور کنم که دروغ می گی اما امشب باور کردم

اخه این همه نامهربونی فایده اش چی میتونه باشه واسه تو

این همه بی تفاوتی اخه اخرش کجا؟

میخوای منو بشکنی مگه نشنیدی چه طور شکستم

نه این راضی ات نکرده؟

می خوای بیام پیشت اعتراف کنم اره؟ می خوای ببینی تا کجا می ایستم

از شکستن من تو را چه حاصل

کاش این ها همش خواب بود کاش واقعیت نداشت

کاش تو همونی بودی که بودی

کاش همون مهربونی بودی که واسه همه بودی

میخوای با من بازی کنی اما چرا بیا بگو همه اینا خوابه بس کن این همه لج بازی اخه واسه چی

من دارم تاوان چی پس می دم

تاوان اینکه عاشق شدم داری ازم انتقام میگیری جرم کردم من که به خاطر اینکه تو اذیت نشی هیچی بهت نگفتم اما چرا مهربون قشنگ من

مگه این دنیا چند روزه چرا

نه باور نمی کنم واقعیت نداره

اما هست همینه واقعیت همینه

من یه عروسک بودم عروسک واسه بچه بازی

اما تو چی بودی واسه من میتونی بگی نه نمیتونی بگی



کاش میگفتی تاوان چی دارم پس میدم و چرا؟ چرا؟ چرا؟قشنگم

حتی دیگه اشکی واسم نمونده ناباورانه نگاه میکنم که چطوری داری با دلم بازی میکنی

بازی خوبیه تو میخندی؟

کاش هرگز نمیدیدمت کاش هرگز...........

حالا که دیدمت کاش هرگز برای کسی نمی گفتم کاش هرگز از تو نمی نوشتم تا باورت کنم

اه خدای بزرگ من خدای من چی شده

یه امتحان دیگه بود؟

دلم می خوهد تنهای تنها باشم تنهای تنها تا همیشه من و خدا همین

دیگه دلم نمی خوهد تنهایی کسی باور کنم دیگه دلم نمی خوهد اشکهای کسی باور کنم

دیگه دلم نمی خوهد واسه دلتنگی مشکلات کسایی اشک بریزم که هرگز اشکهای منو ندیدند حتی نذاشتی باهات شریک باشم حتی نخواستی واسم بگی چرا اخه

چراااااا چراااااااااااا

فرق من با بقیه چی بود

این همه شکستن این همه واسه چی واسه چی واسه چی واسه چی

چرا ساکت شدی چرا حرف نمیزنی چرا حرفهای قشنگ نمی زنی چرا نمیگی من نمیفهمم در صورتی که تو از هر کسی بهتر فهمیده بودی

باشه من بزرگتر بزرگتر شدم باشه من نفرینت نمی کنم من دیگه با تو هیچ کاری ندارم

تموم شد همه چیز تموم شد

نه اینکه نتونم صبر کنم چرا میتونم تا اخرین نفسم هم میتونم صبر کنم

اما برای کسی که ارزش داشته باشه نه اینکه من فقط واسش عروسک باشم

نه واسه تو نه واسه هیچ کس دیگه نمی خواهم صبر کنم هیچ ادمی ارزش نداره دیگه تموم شد واسه همیشه تموم شد تو هم یه روزی باید چواب پس بدی دیگه باهات کاری ندارم تا اونچا که میخوای میتونی پیش بری تو واسم مردی می فهمی مردی

من غلط کرد دلم واسه تو تنگ شد من غلط کردم

عشق ادمها مرده انسانیتشون مرده دیگه نگو با بقیه فرق داری بسه بسه دروغ بسه خسته ام کردی تموم شد

تو ارزش هیچی نداشتی ارزش هیچی

حتی ارزش نفرت هم واسم نداری نه اره می دونی ته دلم هنوز واست جا هست

نه نیست می خوای منو از سرت باز کنی با این کارات میخوای بگی برم باشه میرم همه نیست میرم

اینقدر میرم تا جایی که دیگه هیچ وقت نبینمت هیچ وقت هیچ وقت

تو بردی نامهربون تو بردی تو بردی تو بردی من باختم اره من باختم یه بار دیگه همه وجودم باختم اما فکر نکن اینجوری میمونم پا میشم پا میشم یه روزی یه جایی

با لاخره یه خدایی هم هست اون بالا بالاها اره همون خدایی که فکر کرد زیر ورقت امضا کرده

اما نه نمی خواهم قضاوت کنم

ولی تموم شد کاش بلد بودم متنفر بشم کاش بلد بودم فراموشت کنم کاش بلد بودم

مثل تو بی رحم باشم کاش بلد بودم

خدایا چشمام میبندم همه چیز یه بار دیگه به تو میسپارم همه چیز................................................خدایا من فقط فقط تو رو دارم خدای

Anonymous Anonym said...
ساز شکسته چون دل من
با نی شروع می کنم که کوکش از دل می آید. هر چه نفس گرمتر ناله اش گیرا تر است. فقط صبح ها سراغش می روم. یک صبح است چهارگاه اما رقصی به میان نیست!

کوکش می کنم. سه تار را می گویم.زخمه هایم زخمی است. حالی دیگر نیست.کوکش را عوض میکنم و میزنم همراهم هست و دیگر نیست!

ویلن تازه آمده و نوی بازار است اما دل آزار کهنه بازار ما نیست. ظریف است و لوس و با کمترین اشتباه جیغ می کشد. اما وقتی همراه است هم راه و هم هدف.

همدم شب های تار ‌‌٬ تار است. چنان در سینه می گیرمش و کوک می کنم که یخ نکند نازک نارنجی است چون اگر سردش شود با لرزش جوابم را می دهد.

تمام سازها کوکند اما این منم که کوکم در رفته. سیم هایم کهنه است اما هنوز هم اگر دست توانایی کوکش کند حرف ها دارد برای گفتن.

راستی کوک سازم چه بود؟

Anonymous Anonym said...
تنهایی

رنج «تلخ» است ولی وقتی به تنهایی می‌کشیم تا دوست را به یاری نخوانیم برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می‌کند. طعم توفیق را می‌چشاند...
... و چه «تلخ» است لذت را «تنها» بردن و چه زشت است زیبایی‌ها را «تنها» دیدن و چه بدبختی آزار دهنده‌ای است «تنها» خوشبخت بودن! در بهشت «تنها» بودن سخت‌تر از کویر است .. در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره‌ات می زند یاد «تنها»یی را در سرت زنده می‌کند.
«تنها» خوشبخت بودن خوشبختی‌ای رنج آور و نیمه تمام است. که «تنها» بودن، بودنی به نیمه است و من برای نخستین بار و آخرین بار در هستی‌ام رنج «تنها»یی را احساس کردم...
دکتر علی شریعتی

Anonymous Anonym said...
اینجا صبح خیلی زیباست. امروز هوا مه آلوده و من دارم حالی می برم از این هوا. صبح زود که پاشی و یه دوش بگیری، ریشت رو بزنی، یه صبحونه مشتی بخوری و بعدش بدو بدو به دنبال مشق و کتاب همچین که از خونه بزنی بیرون، ای حال میده باد سرد می زنه تو صورت تازه اصلاح شده ات و همچین شق و رقت می کنه. گاهی چمنها هم یخ می زنن و سفید می شن و گاهی بوشون همه جا رو می گیره. اون وقته که چشام رو می بندم و همین طوری که دارم راه می رم سرم رو می گیرم بالا و نفس می کشم. درختها دارن هزار رنگ می شن. متاسفانه دوربین هم ندارم که بتونم با همین عکاسی شلختمون یه چندتا عکس خوب بگیرم. گاهی همین طوری می ایستم و زمین رو نگاه می کنم. دوست ندارم هیچ چیز اینجا واسم کهنه بشه. حتی برگهای درختای پاییزیش.

از اون حال و هوای عیش و نوش که در بیام باید بگم که وقتی دوره لیسانس بودم همیشه فکر می کردم گاهی بعضی درسا چقدر سخته. حالا اومدم فوق لیسانس فهمیدم ای بابا اونا مقابل اینا هیچه. اشکمون رو درسا در آورده خداییش و نمی گذاره از جام تکون بخورم. البته همه همین طورن.یه مدت طول میکشه آدم به سیستم اینجا عادت کنه و خب امیدوارم این قضیه باعث نشه که تو امتحانا دو قلو بزام. بعلاوه درس وقتی آدم تنها باشه و بخواد ظرف و لباس شستن و رفت و روب هم داشته باشه وقت می گیره. هفته ای یه بار هم که پارتی و بیرون رفتن هم به راهه در نتیجه به عوامل زایش اضافه می کنه. عبادتهای پیاپی هم که نفس می گیره لامصب!

یادمه وقتی تازه سربازیم تموم شده بود با دنیای چت آشنا شدم و خودم رو به خاک سیاه نشوندم. روزی هفت، هشت ساعت پشت سر هم چت. از خواب و خوراک افتاده بودم. اون موقع ها یه دختر خانومی بود توی چت کم و بیش با هم سلام علیک داشتیم که آمریکا درس می خوند و یه مدت اومده بود آلمان مسافرت. یه بار یه عکس واسم فرستاد که پشت میز بود و با یه لپتاپ داشت کار می کرد(این قضیه مال 5 سال پیشه) و می خندید. اون وقت برای من خیلی چیزها دست نیافتنی بود. مثل خنده های اون که از ته دلش بود، مسافرت به خارج یا درس خوندن در جایی که دوست دارم. همون موقع دعا کردم خدا به من کمک کنه اگر این راهمه خودش هم موقعیتش رو فراهم کنه. یک سال و نیم بعد این اتفاق افتاد هرچند با سختی های زیادی رو به رو شدم و فرسنگها با آرزوم فاصله داشت اما صبر کردم تا امروزه رسیدم. می تونم پشت میزم لم بدم. به گلهای خوشکلی که واسم چیده شدن و هدیه آوردن زل بزنم. شمع روشن کنم و درس بخونم. این پاراگراف آخر رو برای شما نوشتم نه خودم. ایمیل می زنید، کامنت می گذارید یا چت می کنید و نا امید هستید. صبر و تلاش و توکل به خدا رو فراموش نکنید. گاهی ممکنه خیلی زیاد طول بکشه تا به اون چیزی که می خواید برسید. فقط همین آخر بگم زمانی که دوستای من داشتن با دوست دخترشون تو کافی شاپ حال می کردن، من زیر یه خروار کتاب گم بودم. اون وقت اونا می خندیدن یا می گفتن چه حالی داریا.یا روزایی که 15 ساعت کار می کردم و جسد میومدم خونه. نه مهمونی، نه کسی که بشه باهاش درد دل کرد. نه حتی یه نفر که بشه بهش زنگ زد. آره من تنهای تنها بودم اما ادامه دادم. خیلی جاها بی جنبه بازی در آوردم و شکست خوردم. خیلی جاها مایوس شدم چون من هم آدمم مثل بقیه اما سعی کردم نا امید نشم. یادمون باشه هر کسی راه زندگیش رو خودش انتخاب می کنه. به خاطر مسائل جنبی یکی باید بیشر تلاش کنه و یکی کمتر. رقابت و لذت بردن از تلاش رو یاد بگیریم. خود من دارم این رو یاد می گیرم. کمی روی این جمله فکر کنید. بعدا تجربیاتی که دارم می گذرونم رو باهاتون تقسیم می کنم.

Anonymous Anonym said...
روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلك زده های روزگار. به هر دری زده بود فايده ای نكرده بود. روزی با خودش گفت: اينجوری كه نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشينم. بايد بروم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم سرنوشت من چيست، برای خودم چاره ای بينديشم.

پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به يك گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدميزاد، كجا مي روی؟ مرد گفت: می روم فلك را پيدا كنم.
گرگ گفت: ترا خدا، اگر پيدايش كردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت هميشه سرم درد مي كند. دوايش چيست؟» مرد گفت: باشد. و راه افتاد.

باز رفت و رفت تا رسيد به شهری كه پادشاه آنجا در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار می كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، كجا می روی؟ مرد گفت: قربان، می روم فلك را پيدا كنم و سرنوشتم را عوض كنم.
پادشاه گفت: حالا كه تو اين راه را مي روی از قول من هم بگو برای چه من در تمام جنگها شكست می خورم، تا حال يك دفعه هم دشمنم را شكست نداده ام؟

مرد راه افتاد و رفت. كمی كه رفت رسيد به كنار دريا. ديد كه نه كشتی ای هست و نه راهی. حيران و سرگردان مانده بود كه چكار بكند و چكار نكند كه ناگهان ماهی گنده ای سرش را از آب درآورد و گفت: كجا مي روی، آدميزاد؟ مرد گفت: كارم زار شده، می روم فلك را پيدا كنم. اما مثل اين كه ديگر نمی توانم جلوتر بروم، قايق ندارم. ماهی گنده گفت: من ترا می برم به آن طرف به شرط آنكه وقتی فلك را پيدا كردی از او بپرسی كه چرا هميشه دماغ من مي خارد؟

مرد قبول كرد. ماهی گنده او را كول كرد و برد به آن طرف دريا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسيد به جايی، ديد مردی پاچه های شلوارش را بالا زده و بيلی روی كولش گذاشته و دارد باغش را آب می دهد. توی باغ هزارها كرت بود،‌ بزرگ و كوچك. خاك خيلی از كرتها از بي آبی ترك برداشته بود. اما يك چند تايی هم بود كه آب توي آنها لب پر می زد و باغبان باز آب را توی آنها ول می كرد. باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسيد: كجا می روی؟
مرد گفت: می روم فلك را پيدا كنم.
باغبان گفت: چه مي خواهي به او بگويي؟
مرد گفت: اگر پيدايش كردم می دانم به او چه بگويم. هزار تا فحش می دهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلك منم.
مرد گفت: اول بگو ببينم اين كرتها چيست؟
باغبان گفت: اينها مال آدمهای روی زمين است.
مرد پرسيد: مال من كو؟
باغبان كرت كوچك و تشنه ای را نشان داد كه از شدت عطش ترك برداشته بود. مرد با خشم زياد بيل را از دوش فلك قاپيد و سر آب را برگرداند به كرت خودش. حسابي كه سيراب شد گفت: خوب، اينش درست شد. حالا بگو ببينم چرا دماغ آن ماهی گنده هميشه مي خارد؟
فلك گفت: توي دماغ او يك تكه لعل گير كرده مانده. اگر با مشت روی سرش بزنيد، لعل می افتد و حال ماهی جا مي آيد.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا هميشه شكست می خورد و تا حال اصلاً دشمن را شكست نداده؟
فلك جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمی خواهد شكست بخورد بايد شوهر كند.
مرد گفت: خيلی خوب. آن گرگی كه هميشه سرش درد مي كند دوايش چيست؟
فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش ديگر درد نمي گيرد.

مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت كنار دريا. ماهی گنده منتظرش بود. تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردي؟ مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم. ماهي گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توی دماغت يك لعل گير كرده و مانده. بايد يكی با مشت توي سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوی.

ماهي گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار. مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده ام. هر چه ماهي گنده ي بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستي، بيا و بدون اين كه كسي بفهمد مرا بگير و بنشين به جای من پادشاهي كن. مرد قبول نكرد. گفت: نه. من پادشاهي را می خواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده ام. هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسيد پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد انگار سرحالی! پيدايش كردی؟
مرد گفت: آره. دواي سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقي برايت افتاد؟
مرد از سير تا پياز سرگذشتش را برای گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهي گنده و پادشاهي را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجی به آن چيزها ندارد. گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر كجا می توانم گير بياورم؟
از سری داستانهای صمد بهرنگی

Anonymous Anonym said...
اینجا داره پاییز میشه. رنگ برگهای یکی از درختچه های روبروی اتاق من قرمز-نارنجی شده و خیلی زیباست. دوست دارم هی نگاهش بکنم. هوا ابریه و نم نمکی بارون می زنه اما همه چیز برای من پویا و زنده س. من از راه رفتن در طبیعت اطرافم لذت می برم چیزی که نه در تهران وجود داره و نه در دوبی. اینجا طبیعت بسیار زیبایی داره و آدم تازه می فهمه وقتی که صبح برای رفتن به سر کلاس عجله داره می تونه گامهاش رو کمی آرومتر کنه و چشمهاش رو ببنده و سر به آسمون کنه و بوی چمن تازه و صدای برگها رو بشنوه.

درسها زیاده و باید خوند و صدالبته قرار نیست راجع بهش مرثیه سرایی کنم فقط همون طور که فصل اینجا هم داره تغییر می کنه، فصل زندگی من هم داره تغییر می کنه. اینجا دارم یاد می گیرم چطور نوع دیگری زندگی کنم. چطور بینش دیگه ای به زندگی داشته باشم. نگاه های غلطی که بیست و پنج سال داشتم رو حالا باید باز بینی کنم و خیلی بهتراش رو انجام بدم و از این کار لذت می برم. خودم رو می تونم نقد کنم. می تونن ازم ایراد بگیرن و من بدون اینکه عصبانی بشم می شینم روشون فکر می کنم و بهتر رو انتخاب می کنم.

روحیه بالایی دارم و همیشه برای هرکسی که می شناسم دعا می کنم اونا هم به آرامشی برسن که من دارم. مخصوصا خانواده ام. حالا فکر نکنید آدم این چیزا رو می نویسه مرفه بی درده. مشکلات همیشه هست. همیشه چیزایی هست که تو رو درگیر بکنه پس باهاش کنار میام و زندگی رو پیش می برم.مخصوصا حالا که حداقل خیلی استرسها نیست باید حسابی استفاده کرد چون این چرخ فلک سربالایی و سرپایینی زیاد می ندازه جلوی پای آدم.

چند تا چیز توی لیستم دارم که اگه تونستم می خرم و اولینش یه دوربین دیجیتاله خوبه که بتونم گاهی عکس بگیرم. یه چند تا کتاب هم تهیه کردم برای عکاسی دیجیتال که سر فرصت و کم کمک بخونم. زیاد عکاسیم خوب نیست. امیدوارم با تمرین خوب بشه. اون وقت عکسها رو می گذارم که شماها هم ببینید. اینجا چند تا پدیده باحال هست. یکی اینکه ماه شب چهاردهش دو برابر ایرانه. جدی می گم. انقدر ماه گندس و انقدر نزدیک که دلت می خواد دستت رو دراز کنی و بغلش کنی. یه چیز باحال دیگه اینکه تا وقتی خورشید رو سرت بتابه گرمته اما حتی اگر خورشید 30 ثانیه بره پشت ابر یهو سرد می شه! یعنی خیلی فرقه بین سایه اینجا و وقتی خورشید می تابه اما آی حال می ده دونفری زیر نور آفتاب مخصوصا زمانی که برای ناهار بین کلاسهاست آدم بیاد و ناهار بخوره. همچین می چسبه.

دیشب دو تا خوابم دیدم. من دنبال تو می دویدم. انگاری که می خواستی ببینی گمت می کنم یا نه یا اینکه یه نمه هم بدت نمیومد گمت کنم. همه جا برف بود. همون طوری مثل خودت می دویدی و من پشت سرت. یه جا وقتی رد شدی یه آقاهه می خواست یه درب میله ای مشبک رو ببنده اما من بهش گفتم نمی تونم از جایی دیگه برم و اونم بهم با مهربونی راه داد که بیام دنبالت. دور شده بودی اون موقع ولی هنوز می دیدمت. من فهمیدم که لباست رو با یکی دیگه عوض کردی که من دنبال اون برم اما نرفتم. از طرز دویدنش فهمیدم که تو نیستی بعدش راهم رو به سمت راست چرخوندم و پیدات کردم. یه خواب دیگه هم دیدم. توی این یکی خیلی درگیر شدم. انگار که واسم واقعی بود. یه سری دنبالم بودن و من باید فرار می کردم. خیلی ترسیده بودم. رفتم توی یه خونه و از این ور به اون ور. یکی اون میون دوستم بود اما نمی دونم چرا دنبالم بود. فکر کردم من رو فروخته. خیانت کرده. بعد یه تعقیب گریز همراه با ترس، گرفتنم. خیلی ناراحت بودم که گرفتنم. من سرم رو گذاشتم روی زمین و چشام رو بستم. فکر کردم همه چیز تموم شده. فکر کردم شکست خوردم و تباه شدم. قرار بود یه ورقه بهم بدن. فکر می کردم ورقه مجازاتمه. حس بدی بود. خیلی سخت. اما وقتی گرفتمش بهم لبخند می زدن. اون لوح تقدیر بود و من توی خواب حس قشنگ و دلپذیر موفقیت رو باز چشیدم. من موفق شدم مثل همیشه اما با سختی که جزیی از موفقیته. چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید....