Donnerstag

Antwort

Zu den Steinen
hat einer gesagt:
seid menschlich

Die Steine haben gesagt
wir sind noch nicht
hart genug
52 Comments:
Anonymous Anonym said...
kashki metonestam khodam basham.khode khodam.elham ba 1 ghalbe sangi.amma heyf ke vaghti adam asheghe eshgh ghalbe adame narm mekone.amma man be in ghalbe sangi niyaz daram chon mekham dar barabare moshkelatam 1 sang basham.faghat 1 sang

Anonymous Anonym said...
To love someone

بخشیدن تا سر حد فقر است is to give until your heart aches,

والاترین هدیه ها بین دوستان The greatest gifts shared between two people

اعتماد است و درک متقابل are trust and understanding,

این دو ارمغان عشق اند. Which come from love.

عشق ایثار چیزی بیش از تمامی خود است، ten percent of yourself and wanting something

تنها در طلب لبخندی کوچک. as simple as a smile in return.

Anonymous Anonym said...
ديدمت مست وغزلخوان به لبت باده شعر


دي شبم بر رخ مهتاب به لب جاده شعر

گفتي اما نشوم شاد مگر بر دو لب شاهد شعر
گفتمت ماه زمين من چه خوشم بر رخ تو

گفتي هيهات توام زود رو از تابش شعر
گفتمت ناز دلم تو غزلي بر شب من

رخ تو منجمد از برف سكوت از شب شعر
چشم بارش دل از لب قنديلي تو

نفست شعله آتش به دم سوز دل باده شعر
دل من جام بلورين به لبت نيست شد از غنچه تو

منجمد از دل مستت شده بر آن دونگاه رخ شعر!
گفتم اي ماه غزلخوان زچه ام رخ گيري؟!

چه شود آينه اي بهر دل مردم شعر
مردم از مردم چمشت كه همه آينه بود

مردم از صبر وزين سكوت اين جاده شعر
منتظر سوي نگاهت كه شوي مست ودو جامم بدهي

رخ بپوشيد زسرماي نگاهت زرخ باده شعر
دل شب تا بشكست از نفس سرد توام بررخ ماه

Anonymous Anonym said...
قایق شکسته افکار
تک و تنها توی کوچه میون این همه خسته

نشسته یک تن تنها دیگه از خواب شب خسته

برای ترک این دریا نداره حتی یک قایق

اگرچه هر چی افکارو کنار هم به هم بسته

برای گفتن غم هاش نداره حتی یک همدم

کنارش باشه اون وقتی شده از زندگی خسته

تو بودی روزی امیدم که دلخوش بودم از بودت

ولی حالا منم اینجا دیگه از هر چی من خسته

تو با این درد و این زندان که کرده این دل ویران

بیا بازم مدارا کن اگرچه حتی یک لحظه

Anonymous Anonym said...
جمجمه سر بر آورده از خاک

روزی

آدمی بود

Anonymous Anonym said...
می شود
می شود لیلی ومجنون باشیم

می شود کوه بیستون باشیم

تو برایم همچو لیلی باش

تو در عشق پر و خیلی باش

تو به من بگو که تو مجنونی

آخرازعشق توگریه کرده ام پنهونی

آری.من همان مجنون قرن حاضرم

که در اینجا ماندم و مسافرم

مقصدم قلب تو بود اما چه شد

قایقم بندرم قلب تو بود اماچه شد

تو بیا و منو فرهاد بگو

عاشقت گشتم . با فریاد بگو

دوستت دارم های شیرین و بگو

کین در این کارم نباشد آبرو

Anonymous Anonym said...
ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید

ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید

معشوغ من بگشود . در روی گدای خانه اش

تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش

مجنون بوی لیلی ام در کوی او جایم کنید

همچون غلام خانه اش زنجیر در پایم کنید

(البته ۵۵ دقیقه بیشتر نشد)همینم به سرم زیاد بود

خدایا ممنونم که .......

مریم ممنونم که کمکم کردی.

مصطفی ممنونم که... امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم

امشب یکی از زیبا ترین شبهای زندگیم بود

حالا آماده شدم واسه قدم بر داشتن به سوی آینده



.

Anonymous Anonym said...
چقدر دلم برای دوباره بودنت تنگ است...
چقدر غریبم بی تو...
هوای غروب گرفته دلم... آسمان ابری ست. زمین هم... دلم می خواهد ببارم اما، وقتی تو نیستی به اعتماد کدام شانه تکیه کنم؟ پناهنده ی حریم امن کدام آغوش مهربان شوم؟ کدام دست نوازشگر را ببوسم؟ توی کدام نگاه آسمانی گم شوم؟...
وقتی تو نیستی، چقدر جای خالی برای دلتنگی هست!...

به فکر سر سپردنم
به اعتماد شانه ات...

امشب، باز بیدارم... امشب ، می نشینم بالای سر خیالت تا تو بخوابی. تا تو آسوده بخوابی. امشب، تا صبح نگاهت می کنم. وقتی که می خوابی، چقدر از همیشه معصوم تری! دلم می خواهد چشم بدوزم به چشمان نازنینت، وقتی خوابی. دلم می خواهد بنشینم کنارت، مراقب باشم که کسی، چیزی، صدایی، پرده ی نازک خواب لطیفت را پاره نکند. رویا می بینی؟!... چه زیبا لبخند می زنی توی خواب! چقدر چشمان زیبایت آرامش می بخشد توی خواب! تو چقدر آرامی!... دلم می خواهد همیشه از این آرامشت قرار بگیرم. دلم می خواهد قرار همیشه برقرار من باشی...

چقدر روزهای نبودنت دیر می گذرد...
چه سخت است نبودن مهربانی ات...
چه تلخ است لحظه های بی تو بودن...
چقدر حس لبخندهای مهربانت آسمانی ست...
چقدر انتظار برای دیدنت، برای شنیدنت، شیرین است!...

از دست غیبت تو شکایت نمی کنم
تا نیست غیبتی نبود لذت ظهور

Anonymous Anonym said...
سلام گلم........خوبی؟

آی نمی دونی امروز چقدر دلم تنگ شده بود برات و می خواستم ببینمت...اصلا یه جور خاصی بودم...دلم گرفته بود بد......از صبح هم همش منتظر بودم زنگ بزنی بگی پاشو بیا فلان جا....ولی نشد...

وقتی پرسیدی چکار کنم دلت وا شه...اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که بیام یه جوری ببینمت...ولی اصلا نمی خواستم فقط بخاطر من پاشی بیای بیرون از خونه اون هم ۵ شنبه در حالی که مامان بابات خونن...برای همینم گفتم خودش به مرور زمان خوب میشه...ولی نشد..همینجور دلم گرفته بود..هنوزم دلم بدجوی برات تنگولیده....

قلیان احساسی:دوست دارم نفسییییییییییییییی

دیروز هم که با حماقت کامل فرصتی که می تونستم ببینمت رو از دست دادم

اصلا میخواستم بگیرم خودمو بزنم....

بگذریم..

عجب روزی بود اون روز که اومدین تو انجمن باهام حرف بزنین..

هر حرفی پریسا میزد...روی تو ازمایش میکردم..میگفت یه کم عادی تر اشیم..تو ذهنم میومد یعنی کمتر باید پیش تو بیام؟!!....یعنی دیگه با تو نمی تونم بیام خونه داشتم دیوونه میشدم....بعدشم که اون روز کلا داشتم له میشدم...سعی میکردم از دستتون در برم..قیافمو نبینین چون خودمم میدونستم..خیلی تابلو بود!!...هزار نفر گیر دادن سید چته؟...چی شده؟....ببین دیگه نگهبانه هم بهم گفت سید کشتیهات غرق شده؟!!...خلاصه نمی خواستم جلوی شما مخصوصا تو آفتابی بشم..ناراحتتون کنم...ولی داغون بودم..تصور اینکه توی دانشگاه هم که تورو زیاد میدیدم دلم خوش بود دیگه نمی تونم اونقدر ببینمت..اصلا داشتم دغ میکردم...

دیگه چی بود؟......آهان انصراف!!!!....

وی نمی دونی وقتی از انصراف حرف میزنی چجوری میشم..تمام یخ میکنم....انگار بدنم میخواد شروع کنه به شدت لرزیدن...یه بغضی میاد پشت گلوم وای میسته به چه گندگی!!!...تصور دوری از نفسی دیوونه ام میکنه...بعد توی این چند روز تو گیر اده بودی و همینطور از انصراف میگفتی...یه بار که گفتی امکان نداره دیگه توی این دانشکده بمونم...دیگه اصلا قلبم افتاد پایین..داشتم سکته میزدم..فقط سعی میکردم حتی به همچین قضییه ای فکر هم نکنم...

دیگه...

دوبار دیگه هم همچین بغضم گرفت تو این مدت...یه بار وقتی گفتی تنهایی یه بار هم وقتی گفتی دلیلی برای خوشحالی نداری....احساس بدی بهم دست داد احساس کردم هویجم احساس کردم حتی نمی تونم دلیلی برای خوشحال شدن باشم..احساس کردم نتونستم قسمتی از تنهاییهاتو پر کنم..خیلی حس بدی بود...ودست دارم نفسی...و دوست دارم که تونسته باشم خوشحالت کنم و نگذاشته باشم تنها بمونی.....

دییگه....دیگه اینکه خیلی دوست دارم گلم...بووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

اینم اون کامنت ترجمه شده ات:

آغوش محبت را چشیدم ای مهربانم...گرم بود.

نرمی بوسه هایت را حس کردم برای من هم شیرین بود...عشقت را بر روی شانه هایت با تمام وجود مزه کردم...پاک بود.آمده بودم که تو را با خود به این دنیا برگردانم،ولی.........

ای کاش میتوانستم با تو به آن دنیا بیایم...دوست داشتم میتوانستم آن همه ترس را از وجودم پاک کنم..ولی باز هم برای آرامشت هر چه در توان دارم به کار خواهم بست...آرامشی که در چشمانت گم شده......دوووووووووووووووووستت دارم ای دووووست ترین برادر دنیا و ای مهربانترینم

منم دوست دارم هوااااااااااااارتا نفسی.....بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس

Anonymous Anonym said...
ر د ریچه ای از قلب تاریک من ...تو هستی

د ر روشنی چشمان همیشه تاریک من...تو هستی

در طلوع نابهنگام شب های من....تو هستی

د ر سپید ه د م روز پس از فردا ی من...تو هستی

در قطره ی نقره ای اشک چشم من ...تو هستی

د ر نبود جسم خاکی و فانی من ...تو هستی

د ر آخرین نوشته ی شعر تنهایی من ..تو هستی

تو کیستی که درمن هستی؟

تو که هرگز با من نیستی ولی همیشه در من هستی......

شاعر: زهرا مثالی.....

.............................

Anonymous Anonym said...
امشب بازم هواي دلم ابريه ميخواد بباره ولي نه اين بغض لعنتي بازم اومده سراغش

بيچاره دل من بيچاره من

تا كي بغض؟

دلم دوست داره بره زيره بارون چشاش دوست داره زير چتر چشاش قدم بزنه

آخه وقتي هم هوا صافه فقط زير چتر اونه كه بارون مياد

دل منم عاشق بارونه

عاشق...

ولي؟

ديگه نه چتري هست و نه باروني و نه

چشم تري

تو ميگي حالا دل من چي كار كنه؟

چه جوري كنار بياد با اين بي كسيش

ميدوني چيه؟

بعضي وقتها واقعا دلم برا خودش ميسوزه

كه چرا اون؟

بيچاره كه كاري نداشت داشت يكنواخت برا خودش ميزد

ولي؟

اون چشمها طپش شو به هم زدن يه وقتايي اون قدر تند ميزد

كه خودمم ميترسيدم نكنه از جاش كنده شه

يه وقتايي اصلا صداشو نميشنيدم

بازم ميترسيدم نكنه دلم مرده و خودم بي خبرم

آخرين باري كه ديدم داره تند ميزنه روزي بود كه

ميدونست قراره كوير بشه

اون خبر داشت كه ديگه بارووني نمياد من نخواستم قبول كنم

يعني داشتم دلداري ميدادم طفلكو

خيلي براش سخته

بهش گفتم آروم باش بازم باروون مياد

خنديد

خنده اي تلخ تلخ

از اون روز به بعد ديگه صداشو نميشنوم

گناه داره نه؟

شما بگين تقصير دلم بود يا اون چشمها؟

Anonymous Anonym said...
این قسه سینه که می بینی یه حکمتی داره،خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه

نداشت ،یه پوست نازک بود رو دلش.

یه روز آدم عاشق دریا شد.انقدر که با تمام وجودش خواس تنها چیر با ارزشی که

داره بده به دریا.پوست سینه شو درید وقلبشو کند وانداخت تو دریا موجی اومد ونه

دلی موند نه آدمی.

خدا دل ادمو از دریا گرفت ودوباره گذاش تو سینش.آدم دوباره آدم شد ولی امان از

دست این آدم.

دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد،دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت

کرد میون جنگی ،باز نه دلی موند نه آدمی .

خدا کم کم داشت عصبانی میشد،یه بار دیگه دل آدمو برداشتومحکم گذاشت تو سینه

اش.ولی مگه این آدم،آدم می شد.این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داش هیچی با

صد دلی که نداش عاشق آسمون شد.همه اخم وتخم خدا یادش رفت وپوست سینه شو

جر داد وباز دلشو پر کرد میون آسمون،دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد قل

خورد و افتاد تو دامن خدا.

نه دیگه ...خداگفت...این دل واسه آدم دل نمی شه.

آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.خدا این بار که دل رو گذاش

بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس گشید روش که دیگه آها دیگه....بسه.

آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل ...چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده.چقدر

اون پوست لطیف رو سینش سفت شده،دس کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده

یه آهی کشید ...یه آهی کشید همچین که از آهش رنگین کمون درس شد..واین برای

اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درس شد.

بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد.روزها وروزها گذشت وآدم با اون قفس

سنگین خسته وتنها روی زمین سفت خدا قدم می زد واشک می ریخت.آدم بیچاره

دونه دونه اشکاشو که می ریخ رو زمین وشکل مرواری می شد بر می داشت

وپرت می کرد طرف خدا تو آسمون .تا شاید دل خدا واسش بسوزه وقفسو در بیاره.

اینطور بود که آسمون پر از ستاره شد.

ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت.یه

چاقو برداشت و پوست سینه شو پاره کرد.دید خدا زیر پوستش چه میله های محکمی

گذاشته...دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجش می زد وتالاپ تولوپ می کرد.

انگشتاشو کرد زیر همون میله درس روی دلش بود وبا همه زوری که داش انو

کند.آخ...اونقدر دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید وپخش زمین شد.

...

خدا از اون بالا همه چی رو نگا می کرد دلش واسه آدم سوخت.استخونو برداشت

ومالید به دریا وآسمون وجنگل.

یهو همون تیکه استخوان روی هوا رقصید ورقصید.

چرخیدو چرخید

آسمون رعد زد و برق زد.

دریا پر شد از موج وطوفان ودرختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.

همون تیکه استخوان یواش یواش شکل گرفتو شد یه فرشته ،با چشای سیاه مثه شب

سمون ،با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل،اومد جلو دست کشید روی چشای بسته آدم.

آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید.هی چشاشو مالید ومالید وهی نیگا

کرد.فرشته رو که دید با همون یه دل که نه صد تا دلی که نداشت عاشقش

شد .همون قد که عاشق آسمون ودریا وجنگل شده بود،نه...خیلی بیشتر

پا شد وفرشته رو نیگا کرد.دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده

بود.خواس دلشو دربیاره وبده به فرشته.ولی دل آدم که از بین اون میله ها در

نیومد.باید دوسه تا ازونا رو میکند.

تا دستاشو برد زیر استخوان قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومد جلو.دستاشو

باز کرد وآدمو بغل کرد.

سینشو چسبوند به سینه آدم.

خدا از اون بالا فقط نیگا می کرد با یه لبخند رو لبش.

آدم فرشته رو بغل کرد .دل آدم یواش یواش نصفه شد وآروم آروم خزید تو سینه

فرشته خانوم.فرشته سرشو آورد بالاوتوی چشای آدم نیگا کرد .

آدم با چشاش خندید.

فرشته سرشو گذاشت رو سینه آدم وچشاشو بست.آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد

واز ته دل دست خدا رو بوسید.

اونجا بود که برای اولین بار دل آدم احساس آرامش کرد.

خدا پرده آسمونو کشید وآدمو با فرشتش تنها گذاش.

Anonymous Anonym said...
((آرزوی محال))



چه می شد اگر با وفا می شدی و با قلب من همصدا می شدی



چه می شد در این شهر فرهاد کش تو شیرین من با وفا می شدی



چه می شد اگر ساده بودی چوآب زقید تجمل رها می شدی



چه می شد اگر بال پرواز من به اوج رفیع دعا می شدی



چه می شد تئ ای آرزوی محال برای دل من دوا می شدی









شکست عهد من و گفت هر چه بود گذشت

به گریه گفتمش آری ولی چه زود گذشت



کشتی عهد مرا موج نگاه تو شکست





.





در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشق ها می میرند

رنگها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ

دست ناخورده به جا می ماند









آن روزها



آن روزها که زندگی ام بد نمی گذشت

اندوه دردهای من از حد نمی گذشت

یک عابر غریب همراه سایه اش

از کوچه های شهر مرد نمی گذشت

یک ماهی سپید که هر قدر می پرید

از ارتفاع ,تیریک سر نمی گذشت

این زندگی اگر چه کسالت می آفرید

اما به شکل یک غم ممتد نمی گذشت

از صافی دل همه رد می شدند وحیف

آن خوب خوب خوب که باید ن

Anonymous Anonym said...
توانا ترین واژه ها

عاجزترین شرح عشقه

اشتیاق بودن

فرخنده ترین تولد آرزوهاست

آنجا که یاسهای سبزینه

به صداقت چشمانمان گواهی می دهند



بیا تا عشق را بینمان قسمت کنیم :

سهم من از آن تو

سهم تو آز آن من









واسه عشق من زمینی

واسه چشمام آسمونی

تومی تونستی

نخواستی

که تو چشم من بمونی

غرورم به زیر پا ته

ابرا هم با هام می بارن

تو که هرگز نتونستی

قدر عشقم رو بدونی

Anonymous Anonym said...
Meine sterbende Freundin hat mir 1986 gesagt:
"Ich wünsche mir,
daß Du später einmal an mich denkst."

Wenn ich das auch mal schaffen werde,
daß einer an mich denkt habe ich wohl viel erreicht.

Sie schafft es immer noch,
daß ich in schwierigen Situationen
- nicht - aufgebe!
Danke Viktoria

Anonymous Anonym said...
Tief im Erinnern
ruht Glückseligkeit,
ein himmlisches Entzücken,
hinab die Seele in sich selber steigt,
im Innern tief sich zu erblicken

Anonymous Anonym said...
warum

warum erwachen wir immer erst
wenn die sonne schon am himmel steht
und wir uns nur noch fragen können
wie schön ihr aufgang wohl gewesen wäre

warum merken wir immer erst
mitten im kalten winter
wie warm die regentage im sommer noch waren

und doch ziehen wir uns auch dann erst
etwas warmes an
wenn wir schon frieren
und es eigentlich dafür schon zu spät ist

aber warum?

Anonymous Anonym said...
Du kannst Tränen vergießen,
weil er gegangen ist,
oder Du kannst lächeln,
weil er gelebt hat,
Du kannst die Augen schließen und beten,
daß er wiederkehrt,
Oder du kannst die Augen öffnen und all das sehen,
was er hinterlassen hat.

Anonymous Anonym said...
Yesterday

Mit sechs sammelte ich Murmeln
Mit sechzehn Platten von den Beatles
Danach nur noch Erfahrungen
Gestern gab ich eine Annonce auf:
Tausche Erfahrungen
gegen
Eine bunte Glaskugel
und
Yesterday

Anonymous Anonym said...
Anonymus

In Gedanken längst vergessen, auf Liniertem noch so nah,
Fand ich dich in einer Truhe - schon vom Alter angefressen -
Staubbeladen deine Ruhe, weil das Licht dich übersah.

Und mit zittrig, klammen Fingern lös ich Bänder in das Einst,
Schmecke Äpfel auf dem Feuer, seh die Jahre sich verringern, .
Es erwacht das Ungeheuer, und ich höre wie du weinst.

Zeiten werden blass und dunstig - Filme spulen sich zurück,
Knisternd spinnen dunkle Fäden ihre Netze, fein und listig,
Kitten alle alten Schäden - lügen mir von einem Glück.

Anonymous Anonym said...
Erinnerung

Erinnerung ist....
zu erfahren, daß dein Leben
durch eine besondere Begegnung
Wandlung in deinem ICH hervorbringt...

Erinnerung ist...
zu glauben, daß deine wahren Träume
durch die Wirklichkeit nicht sterben -
die Zeit bringt sie dir zurück...

Erinnerung ist...
zu fühlen, wie sich der Schmerz
in der Seele löst
und Raum schafft -
für einen neuen Anfang!
Unbekannt
Quelle : Isabella



Ich aber weiß

Ich aber weiß, ich seh dich manche Nacht,
In meinen Träumen klingt dein holdes Lachen,
Und meine Lippen murmeln oft im Wachen
Verlor'ne Wünsche, die an dich gedacht.

Und unaufhörlich legt sich Zeit zu Zeit,
Verweht wie deine sind dann meine Spuren,
Bis zu den Mauern jener stillen Fluren,
Wo schweigsam Hügel sich an Hügel reiht.

Dann wird der Sturmwind um die Gräber gehn,
Der wird mit seinen regenfeuchten Schwingen
Von Menschenglück und junger Liebe singen;
Wir aber ruhn und werden's nicht versteh'n.

Anonymous Anonym said...
Ganz still, zuweilen wie ein Traum
klingt in dir auf ein fernes Lied.
Du weißt nicht, wie es plötzlich kam,
du weißt nicht, was es von dir will.
Und wie ein Traum ganz leis und still
verklingt es wieder, wie es kam.

Wie plötzlich mitten im Gewühl
der Straße, mitten oft im Winter
ein Hauch von Rosen dich umweht.
Oder dann und wann ein Bild
aus längst vergessenen Kindertagen
mit fragenden Augen vor dir steht.

Ganz still und leise, wie ein Traum,
du weißt nicht, wie es plötzlich kam,
du weißt nicht, was es von dir will,
und wie ein Traum ganz leis und still
verblaßt es wieder, wie es kam.

Anonymous Anonym said...
Tief im Schatten alter Rüstern,
Starren Kreuze hier am düstern
Uferrand.
Aber keine Epitaphe
Sagen uns, wer unten schlafe,
Kühl im Sand.

Still ist's in den weiten Auen.
Selbst die Donau ihre blauen
Wogen hemmt.
Denn sie schlafen hier gemeinsam,
Die, die Fluten still und einsam,
Angeschwemmt.

Alle, die sich hier gesellen,
Trieb Verzweiflung in der Wellen
Kalten Schoß.
Drum die Kreuze, die da ragen,
Wie das Kreuz, das sie getragen,
"Namenlos".

Anonymous Anonym said...
Erinnerung

Auf allen Wegen, die ich geh,
in allen Bildern, die ich seh,
liegt die Erinnerung.

In meinen Schritten, die ich lenk,
in den Gedanken, die ich denk,
ist die Erinnerung.

Von allem, was mir widerfuhr
und was ich tat, bleibt eine Spur
in der Erinnerung.

Anonymous Anonym said...
Wohin

Wo sind sie hin, die Träume meiner Jugend?
Wer schloß die Tür zu meiner Kinderzeit?
Ich stehe hier jetzt, mich das fragend,
Doch keiner mir die Antwort reicht.

Die, die es wissen, gibt's nicht mehr.
Und die, die sprechen, hört man nicht.
Enttäuschung macht das Herz mir schwer.
Wer hilft, wenn meine Seele bricht?

Nur manchmal, zwischen Traum und Wachen,
Wenn Morgenwind die Nacht verweht,
Hör ich von fern ein Kinderlachen
Und hoff', es ist noch nicht zu spät.

Anonymous Anonym said...
Grashüpferphilosophie

Ich hüpfe
durchs Leben
also bin ich
Bäume aus Gras

Und spring
ich daneben
der Kröte zum Fraß
das wars dann eben

Ach
so schön wars
als ich noch auf dir saß

Nächstes Jahr
komm ich wieder:
gesprungen in neues Leben

So ist es eben
mein Dasein im Gras

Anonymous Anonym said...
Ferne Melodie

Im
Kland der
Abendglocken
lausche
ich fernen
Melodien meiner
Kindheit
aus erloschenen
Tagen
gebrannt in
Erde und Lehm

Geborgen
in mir
noch die Glut
unschuldigen Treibens

Stumm
versinkend im
Abendrot

Anonymous Anonym said...
Komm ich zurück

Komm ich zurück
in meine Gassen
sie sind leer
es lebt der frohe Geist
und das Entzücken
aus Kindertagen nimmermehr

Ich lasse meine Seele fliegen
über Baum und Hof und Stein
und auf einmal spür ichs:
Lachen
Weinen
Kind zu sein

Kinderherz in meiner Brust
klopft wie in vergangenen Tagen

Schaukel
schwing in froher Lust
mich himmelwärts
zum Großen Wagen

Anonymous Anonym said...
Anhalten will ich

Anhalten
will ich
für einen
Augenblick
nur

Zurückschauen
in die
Täler und
Weiten
gegangener
Wege

In
den
verwehten
Spuren
mich finden

Mit
dem
Herzschlag
von
gestern

Anonymous Anonym said...
Die alten Wege

Möcht' die gleichen Wege gehen
wie die Jahre je zuvor.
Möchte wieder Zweige schneiden
und die vielen Freuden teilen,
die mir schenkte die Natur.

Möcht' mich wieder fallen lassen
in den weißen Sand am Meer.
Möchte wieder auf den Wellen
wie ein Segelboot hinschnellen
und so vieles andre mehr.

Möchte meine Lebensjahre,
meine Kindheit wiedersehn.
Nicht das Böse soll mich schrecken,
Freude soll es überdecken,
ich will nur das Schöne sehn!

Will die Tage noch genießen
mit der Lieder vollem Klang,
weil die Stunden, die ich wähle,
die ich selber nicht mehr zähle -
Gott bestimmt den letzten Gang

Anonymous Anonym said...
برای تو که بدون شک فراموشم کردی .
فراموشت نخواهم کرد فراموشم نکن

تو در من آتشی هستی که خاموشت نخواهم کرد

هر آه که بیرون رود از سینه ی پاکم

ابری شود و گریه کند بر سر خاکم

من کجا هجر کجا ای فلک بی انصاف

به همین درد بسوزی که مرا سوزاندی

Anonymous Anonym said...
وقت تنگ است


امروز یک لحظه به خودم آمدم و دیدم وقت چقدر تنگ است. برای کتاب خواندن، برای دانستن تمام عاشقانه های دنیا، برای لذت بردن از تمام شعرها، برای دوست داشتن و دوست داشته شدن، برای مهر ورزیدن و مهر ورزیده شدن، برای لمس نگاهت، حمایت دستانت، غرق شدن در عشق چشمانت، برای زیستن در عمق لحظات با تو بودن و....... چقدر وقت کم دارم ........

کاش می توانستم از ساعتهای بی هوده خواب کم کنم و به جایش از عشق بخوانم و از مهر بنویسم و تمام نوشته های عالم را مزمزه کنم. اما خوب که فکر می کنم

حیفم می آید که با حسرت نوازش دستانت به خواب رفتن را به ساعتهای طولانی با تو بودن در خواب تبدیل نکنم. باور میکنی در خواب با تو به هرکجای دنیا رفته ام و از هر لذتی چشیده ام؟ باور میکنی در خوابهایم روشنتر از هر بیداری تو را دارم؟.......

به تقویم نگاه کردم و دیدم از آخرین وداعمان ۲۴ روز میگذرد. آیا اعداد و ارقام به ما دروغ نمیگویند؟!....... باور نمیکنم به همین سرعت ۲۴ روز گذشته باشد. انگار ساعتی قبل بود که از آیات استخاره ات می گفتی و من به پهنای صورتم و به عمق دردم میگریستم، انگار همین دیروز بود که گل به دست به دیدارت آمدم و از عشق شنیدم و انگار هنوز از روزی که با هم از پله های دادگاه بالا رفتیم هفته ای بیش نگذشته است ......... آیا به راستی اعداد و ارقام حقیقت دارند؟ ۲۴ روز، ۴ ماه و ۱۵ روز، ۳ سال و ۴ ماه و ۱۶ روز از این وقایع میگذرد؟!!!!

برای من که کمتر از هفته ای به نظر می آید. همیشه همینطور است. وقتی در متن روزها هستیم به سختی و کندی میگذرد و وقتی گذست و از بیرون نگاه میکنیم انگار کمتر از چشم بر هم زدنی بود. صبح به سختی و مصیبت از خواب بیدار میشویم، حین روز مرتب به ساعت نگاه میکنیم و با تعجب میگوییم اووووووووه! هنوز ساعت .... نشده؟!!!! و شب وقتی سر بر زمین میگذاریم لحظه ای شک میکنیم که لحظه بیدار شدن صبح قبل است یا به خواب رفتن شب

جدید که فاصله اش کمتر از دمی به نظر می آید و این گونه روزها به هفته ها، هفته ها به ماه ها، ماهها به فصل ها و فصلها به سال ها تبدیل میشوند و شمارنده سالها نیز به تندی عقربه های ساعت می چرخند و........ در این وسط عمر است که میرود و بی عشق تبه میشود و بی محبوب نازنین هدر میرود و ....... ( بعنوان پیام خوشامد روی گوشی همراهم نوشتم : اندکی صبر، سحر نزدیک است تا با هر بار روشن کردنش بخوانم و فراموش نکنم که صبر باید کرد، اما الآن از یک سال بیشتر است که نوشتم و نمیدانم اندکی یعنی چقدر؟!.......)

ابتدای پاییز ۸۲ بود که موبایلم را گرفته بودم که مطمئن میگفتم پاییز سال آینده را این گونه شروع نخواهم کرد. پاییز سال ۸۳ شک نداشتم که سال را در اینجا نو نخواهم کرد و با تو خواهم بود. سر سفره هفت سین آرزو داشتم و امیدوار بودم که در گرمای تابستان اینجا نیستم. وحالا باز در آستانه شروع فصل سردی دیگر گویی خزان عمرم را باور کردم وهیچ اطمینانی به پایان روزهای درد بی تو بودن ندارم و گویی مسخ شده روز و شب را به هم وصل میکنم تا دوران عمرم به سر آید و جایی به ابدیت بروم که تا صور اسرافیل به خوابت ببینم و تا دم صبح قیامت نگرانت باشم و ........ باز نا امید شدم و کفر نعمت میکنم، باز فراموش کردم که اوست که هرچه بخواهد میشود و هرچه نخواهد نمیشود. باز کن، فیکون ( باش، پس شد ) را فراموش کردم، باز از خاطر بردم که عزیزش در خوابم نویدم به ظفر بعد از صبر داد و از آرامش با تو بودن گفت و باز از خاطر بردم که لسانش از وصال بعد از صبر گفت ........ خدایا راضیم به رضایت، پس صبرم عطا کن .......

پی نوشت :

ـــ وای بر ما اگر آینده خود را ببینیم و عبرت نگیریم. وای اگر بدانیم عاقبتی که رفتارمان دارد چه خواهد شد و باز رفتار را ادامه دهیم. وای بر ما اگر گذشته دیگری را حال خود و حالش را آینده خود ببینیم و تغییر نکنیم.

ـــ یکی از فواید زندگی من عبرت دیگران است. چه بسیارآدمهای اطرافم که از غم تنهایی من درس گرفتند و با مشکلات ساختند و حل کردند، چه مواردی که در نصیحتهای دیگران شنیدم که از ما گفته اند که حتی جمع بودن همه شرایط ( تحصیلات ، شغل خوب، درآمد مکفی ، ظاهر زیبا، شرایط مناسب نسبی و .....) باعث خوشبختی نیست و نباید اینها را ملاک قرارداد و اگر کسی نداشت مخالفت کرد و ..... هر چند که ما به این دلایل یکدیگر را انتخاب نکردیم ولی حتی جمع بودن همه این شرایط نتوانست ذره ای از بار مشکلاتمان کم کند و عاقبت ما را به دوزخ جدایی برزخ تنهایی رساند و ........

پی نوشت ( در توضیح لغت دادگاه): اگر تعداد زیادی از پست های من را خوانده باشید قاعدتا باید بدانید که من و همسرم علیرغم این که دیوانه وار عاشق هم بودیم بعد از 2 سال زندگی مشترک از هم جدا شدیم.
طبق قوانین ایران حتی اگر دو نفر با هم توافق طلاق کنند و هر دو هم راضی باشند نمیتواند بروند محضر و صیغه طلاق جاری شود.دو نفر اول باید در دادگاه حاضر شوند و برای جدایی از دادگاه مجوز بگیرندو صد البته که این دادگاه رفتن فقط تشریفاتی است و با شکایت و حکم جلب و ..... نیست. میروند میگویند طلاق میخواهیم و مهر را هم میدهیم یا میبخشیم یا..... دادگاه هم پس از مشورت با دو مصلح( که نقش ایجاد آشتی دارند که آن هم البته صوری است) برگه میدهد که محضر انجامش دهد.

Anonymous Anonym said...
آخرين برگ سفرنامه ی باران اين است
که زمين چرکين است

و شايد زمانش رسيده باشد که باران ببارد ......
همه ناپاکی‌های ما را بشويد و به زمين بسپارد ......
ديگر از هيچ در خاک سرمست نمی‌شوم .......

اصلا عوض نشده بود ......
خودش بود ......
اين‌بار نزديکتر ......
ولی مهم نيست .....

دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی‌رسد که بگيرم عنان دوست

Anonymous Anonym said...
Echt lieb

Es gibt
etliche Menschen
in meiner Nähe,
die sind echt lieb,
aber
am liebsten
sind mir
die echten.

Anonymous Anonym said...
Ich wünsche dir Beine die fest stehen im Leben,
die dir Halt in schwierigen Momenten geben.
Beine die tief verwurzelt sind an ihrem Platz in der Welt,
auch wenn das Standhaftsein manchmal schwerer fällt.

Ich wünsche dir Arme die stets weit offen stehen
um mit ihnen auf andere zuzugehen.
Arme die sich einsetzen, helfen, trösten und handeln
und die Welt ein klein wenig verwandeln.

Ich wünsche dir einen Kopf der nicht alles glaubt was man sagt,
der Dinge erforscht, prüft und hinterfragt.
Einen Kopf, für Neues und Fremdes stets offen
und der sich traut auf Gottes Hilfe zu hoffen.

Anonymous Anonym said...
Was ich Dir wünsche …

Ich wünsche dir … ein Zuhause, das dir Halt gibt und Geborgenheit.

Ich wünsche dir … Wurzeln, die dich tragen, die dich fest verankern, daß dir die Stürme des Lebens nicht so viel anhaben können.

Ich wünsche dir … Gelassenheit auf deinem Weg, daß du dich nicht entmutigen läßt, wenn er lang oder unübersichtlich ist, sondern vertrauensvoll den nächsten Schritt tust.

Ich wünsche dir … stille Stunden, in denen du dich zurückziehen, und ganz du selbst sein kannst.

Ich wünsche dir … einen von Blumen umsäumten Weg, der dich weiterführt und schließlich ans Ziel bringt.

Ich wünsche dir … ein Herz, das sich nicht einengen läßt – Ein Herz, das gegen Ungerechtigkeiten kämpft, auch wenn es noch so schwer erscheint.

Ich wünsche dir … ein Herz voller Güte, ein Herz voller Demut.

Ich wünsche dir … ein freies Herz!
Dr. Jutta Metz Verlagslektorin, @ Groh Verlag, Germering

Anonymous Anonym said...
Worte in den Wind

Sei mir gegrüßt, du, den ich meine,
Und sende mir dreihundert Dollar zu
Und laß mich sonst im übrigen in Ruh,
Auf daß ich einmal über Großmut weine.

Besuche mich, wenn ich einmal allein bin,
Du fremde schöne und gewisse Frau!
Sei mir die ideal ersehnte Sau,
Doch sage nicht von mir, daß ich ein Schwein bin.

Wagt euch empor, die ich so gerne riefe,
Ihr einflußreiche, starke Knechtebrut!
Verbreitet mich und zieht vor mir den Hut
Und sagt mir schmeichelnd superste Lative.

Vergeßt mich nicht, ihr Freunde, die's nicht gibt,
Helft, Edelste, mir, wenn ich in Gefahr bin,
Bestätigt laut, daß ich so rein und wahr bin,
Und daß ihr mich ob meiner Schlichtheit liebt.

Du erhabnes, über Welt und Sternen
Ragendes und höchstes Etwas, komm!
Denk von mir, der kennen dich zu lernen
Nie die Ehre hatte: Der ist fromm!

Selbstverständlich sollst du ewig thronen! -
Bitte, bitte, mach mich niemals krank.
Könntest du - im voraus tiefen Dank -
Mich vielleicht auch mit dem Tod verschonen?

Anonymous Anonym said...
Möge dein Weg dir freundlich entgegenkommen.
Möge die Sonne dein Gesicht erhellen.
Möge der Wind dir den Rücken stärken
und der Regen um dich herum die Felder tränken.
Möge der gütige Gott dich in seinen Händen halten.

Anonymous Anonym said...
Zwei Wünsche

Ach, zwei Wünsche wünsch ich immer,
leider immer noch vergebens.
Und doch sond’s die innig-frommstens,
schönsten meines ganzen Lebens:
Daß ich alle, alle Menschen
könnt mit gleicher Lieb umfassen
und das einige ich von ihnen
morgen dürfte hängen lassen.

Anonymous Anonym said...
Habt ihr im Leben soviel Fragen wie ich,
und sucht eine Antwort darauf.
Fragt ihr euch öfter warum alles so ist,
und wisst keine Antwort darauf.
Ist euer Leben auch manchmal so leer,
und Keiner euch helfen kann.
Man weiß nicht wofür man geboren,
woran man sich halten kann.

All unsere Ziele, wo führen sie hin,
haben wir doch eins nicht bedacht,
bringt uns der Reichtum das große Glück,
ist's nur für eine Nacht.
Wir spüren in unseren Herzen nur,
dass irgendwo etwas fehlt,
all unser Handeln so fruchtlos bleibt,
denn unsere Liebe nur zählt.

Unsere Wünsche sie hören nie auf,
wir stehen in ihrem Bann.
Was wirklich wichtig, das sehen wir nicht,
wo doch alles mit Ihm mal begann.
Ja wer Ihn suchet merkt irgendwann,
Gott zeigt den richtigen Weg,
unsere Augen sie leuchten wie Sterne dann
und alles viel leichter geht.

Anonymous Anonym said...
Ich wünsche Dir

Ich wünsche Dir Augen, die die kleinen Dinge des Alltags wahrnehmen und ins recht Licht rücken.
Ich wünsche Dir Ohren, die die Schwingungen der Untertöne im Gespräch mit anderen aufnehmen.
Ich wünsche Dir Hände, die nicht lange zögern, zu helfen und gut zu sein.
Ich wünsche Dir zur rechten Zeit das richtige Wort.
Ich wünsche Dir ein liebes Herz, von dem Du Dich leiten läßt.
Ich wünsche Dir: Freude, Zuversicht, Liebe, Gelassenheit, Glück, Demut.
Ich wünsche Dir Güte – Eigenschaften, die Dich das werden lassen, was Du bist und immer werden willst – jeden Tag ein wenig mehr.
Ich wünsche Dir genügend Erholung und ausreichend Schlaf, Arbeit, die Freude macht, Menschen, die Dich mögen und bejahen und Dir Mut machen, aber auch Menschen, die Dich bestätigen, die Dich anregen, die Dir Vorbild sein können, die Dir weiterhelfen, wenn Du traurig bist und müde und erschöpft.
Ich wünsche Dir viele gute Gedanken und ein Herz, das überströmt in Freude und diese Freude weiterschenkt...

Anonymous Anonym said...
Wonach du sehnlich ausgeschaut,
es wurde dir beschieden.
Du triumphierst und jubelst laut:
Jetzt hab ich endlich Frieden.

Ach Freundchen, rede nicht so wild,
bezähme deine Zunge!
Ein jeder Wunsch, wenn er erfüllt,
kriegt augenblicklich Junge.

Anonymous Anonym said...
Vergangenes

Mit geschlossenen Augen
tauche ich ein in Vergangenes
und erkenne Dich vor mir
in der besagten Nacht.

Sehe Dein Lächeln
das mich verzauberte.

Höre Deine Stimme
die sachte zu mir sprach.

Fühle Deine Hände
die sanft mich berührten.

Spüre Deine Lippen
die zittrig den meinigen begegneten.

In dieser Nacht
siegte die Vernunft
über die Herzen.

Verließ Dich mit Stärke
obwohl ich Schwäche mir wünschte.

Heute
da weit Du entfernt
schmerzt der Gedanke an Dich
und macht mich schwach.

Heute
da weit Du entfernt
wünsche ich mir Stärke -
wie in dieser Nacht -
die ertragen mich läßt
das Eintauchen in Vergangenes
mit geschlossenen Augen

Anonymous Anonym said...
آنگاه الميترا باز به سخن درآمد و گفت درباره‌ي زناشويي چه مي‌گويي، اي استاد؟
و او در پاسخ گفت:
شما همراه زاده شديد و تا ابد همراه خواهيد بود.
هنگامي كه بال‌هاي سفيد مرگ روزهاتان را پريشان مي‌كنند همراه خواهيد بود.
آري، شما در خاطر خاموش خداوند نيز همراه خواهيد بود.
اما در همراهي خود حدفاصل را نگاه داريد،
و بگذاريد بادهاي آسمان در ميان شما به رقص درآيند.

به يكديگر مهر بورزيد، اما از مهر بند مسازيد:
بگذاريد كه مهر درياي مواجي باشد در ميان دو ساحل روح‌هاي شما.
جام يكديگر را پركنيد، اما از يك جام منوشيد.
از نان خود به يكديگر بدهيد، اما از يك گرده‌ي نان مخوريد
باهم بخوانيد و برقصيد و شادي كنيد، ولي يكديگر را تنها بگذاريد،
همان‌گونه كه تارهاي ساز تنها هستند، با آن‌كه از يك نغمه به ارتعاش در مي‌آيند.

دل خود را به يكديگر بدهيد، اما نه براي نگه‌داري.
زيرا كه تنها دست زندگي مي تواند دل‌هايتان را نگه‌دارد.
در كنار يكديگر بايستيد، اما نه تنگاتنگ:
زيرا كه ستون‌هاي معبد دور ازهم ايستاده‌اند،
و درخت بلوط و درخت سرو در سايه‌ي يكديگر نمي بالند.

*شاعر: جبران خليل جبران
* مترجم: نجف دريابندري

پ.پ.پ.ن.:

با کمال معذرت از اينکه اشتباهی پينگ شدم! البته کار اين پينگ بازان اينترنتی نبوده! داشتم چند تا از لينکهای عجيب غريب رو امتحان می کردم که يک دفعه ديدم خودم هم پينگ شدم! خلاصه ببخشين!...

Anonymous Anonym said...
در اوج جوانی بودم که عاشقم کردی

در اوج عاشقی بودم که دیوانه ام کردی

در اوج دیوانگی بودم که تنهایم کردی

در اوج تنهایی بودم که رهایم کردی

Anonymous Anonym said...
واقعیت
من با ماده سروکار داشتم و تو با نور

من با جرم و تو با انرژی

من با خاک و تو با آتش...

نمی توانم به دنیای تو راه یابم

دنیای نور و آتش و انرژی

دنیای من دنیای پستی هاست : خاک و ماده

ماده ؛ جسمی صلب در ورای آیینه ی وجود

که تو را به این جهان پیوند می دهد ؛

ناسوت خداوند ؛

کو تا ملکوت ؟؟

عنصر وجودمان یکی نیست

جوهره مان متفاوت است

ذات هستی مان

و دریچه ای که جهان را بدان می نگریم

و تو می پنداری که نمی دانم...

Anonymous Anonym said...
قلب خارا
تنها می توان سکوت کرد

سکوت

سکوت

روزه سکوت

مبادا حریم مقدسش آلوده گردد

مبادا اغیار دل آزرده اش گردانند

می خواهم تا سکوت کنم

می خواهم تا خاموش شوم

مانند آخرین لهیب یک شعله فروزان...

می خواهم تا سپیده دم صبح صادق

در آن ساحل رویایی

روی ماسه های خیس قدم بزنم

تا فراموش کنم...

می خواهم تا ساکن شوم

می خواهم تا بدوش بکشم

بی وزنی این خلاء خالی را...

می خواهم تا متن دشوار سکوت را

بخوانم اما بدون اشتباه...

می خواهم تا آخرین ترانه ام

قطره خونی شود در گلو

همانند هزاردستان...

می خواهم تا آخرین نغمه ام

زخمه ای گردد بر چنگ

همانند دل شدگان...

می خواهم تا پرنده وش

راه طولانی ارض موعود را

طی کنم با بالهای زخمی

برسم به آن حوض آبی

بزنم تنی بر آن آب...

می خواهم تا عهدی بکنم

من افسانه نمی خواستم

اسطوره نمی خواستم

می آفرینم

افسانه

اسطوره

بت سنگی

و دلم را پشت آن پنهان خواهم کرد

برای همیشه. تا ابد.

تا از سرمای آن سنگ خارا

دل من نیز سنگ شود

و آنگاه شایسته وار

آن قلب سنگی را

به تو تقدیم خواهم کرد

همانطور که روزی به او تقدیم کردم

ولی اینبار با شیاری عمیق بر رویش

که شاید نام حکاکی شده تو باشد...

Anonymous Anonym said...
نقطه عشق نمودم بتو هان سهو مکن
رنج شکستن پوسته ای است که فهم و ادراک شما را زندانی کرده است.

چنانچه هسته باید نخست در دل خاک بشکافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود، شما نیز باید که رنج شکافتن را تجربه کنید تا به شکفتن در رسید.

و شما اگر می توانستید با مشاهده اعجاز مستمر زندگی دلتان را از شراب اعجاب لبریز کنید، رنجهایتان کمتر از شادیهایتان شگفت آور نبودند،

و آنگاه می توانستید فصلهای گوناگون دل را چون فصلهای چهارگانه که بر دشت و صحرای شما می گذرند پذیرا شوید.

و می توانستید با آرامش زمستان غم را تماشا کنید و بگذرید.

رنجهای شما بیشتر گزیده دست شماست.

و آن شربت تلخی است که طبیب درونتان برای نفس بیمار شما تجویز می کند.

و از این رو به طبیب اطمینان کنید و داروی شفابخش او را در سکوت و آرامش بنوشید زیرا دستهای او در عین سنگینی و خشونت به دست لطیف و مهربان آن طبیب غیبی هدایت می شود.

و جامی که او تجویز می کند، هرچند لبهای شما را می سوزاند، ساخته از خاکی است که آن کوزه گر پنهان به سرشک خویش سرشته است.





یک انسان می تواند آزاد باشد، بی بزرگ بودن، اما هیچ انسانی نمی تواند بزرگ باشد، بی آزاد بودن.

آنچه روح می اندیشد، اغلب برای انسانی که روح دارد، ناشناخته است. ما قطعاً عظیم تر از آنیم که می اندیشیم.



به مسیح می اندیشم.

در دومین یا سومین سده پس از مرگش، هیچ کس آن اندازه توانا نبود که بتواند خوراک مقوی ای را بخورد که او برای ما گذارده بود. پس مبلغان مسیحیت تنها به بخشهای سبک تر، یا به مسایلی پرداختند که می توانستند برای انسانها آموزنده تر باشند. در آن دوره، هیچ کس نمی توانست به راستی کار سنگینی را که مسیح به ما سپرده بود، انجام دهد.

بزرگترین آموزش مسیح این است : «ملکوت خداوند در درون ما است».

آیا می توان انسان بیچاره ای را تصور کرد که ملکوت خداوند را در قلب خود دارد؟

اگر من و تو کاری نکنیم، دو بی ارزش به هم پیوسته خواهیم بود. و چه خواهیم داشت؟ روحی خالی. اگر نوع بشر، همه بپندارند که هیچ عظمتی را نماینده نیستند، جهان هرگز پیش نخواهد رفت.

اما قلمرو خداوند در درون ماست. پس باید آرام شویم، بگذاریم کانون وجود ما آرام گیرد، و در این لحظه، کشف خواهیم کرد که عشق وجود دارد.

برگرفته از دو کتاب "پیامبر" و "نامه های عاشقانه یک پیامبر" اثر جبران خلیل جبران

Anonymous Anonym said...
شعور چیست؟
نظریه کوانتوم ما را با مسایل متناقض و در عین حال جالبی که بنای فیزیک کلاسیک را به لرزه می اندازد روبرو می کند. در سطح ذرات، وضعیت به نحوی است که گویی هر ذره ای از آنچه ذرات مجاور انجام می دهند باخبر است. یعنی نوعی شعور در دنیای ذرات بنیادی به چشم می خورد. در عین حال، نظریه عدم قطعیت هایزنبرگ به دقت تمامی شیمی و بخشی از فیزیک را توضیح می دهد و حرف اصلی اش این است که در دقت شناخت ما نسبت به طبیعت چیزها، محدودیت وجود دارد. چرا این عدم قطعیت در مورد خود ذرات صدق نمی کند؟ چرا و چگونه شعور هر جزء نمی تواند شعور کلی مجموعه اجزاء را بدنبال آورد؟ چرا ما نسبت به ذرات بنیادی چنین محدودیتی را دارا هستیم؟ آیا ذرات بنیادی شامل یک هدایت تکوینی هستند و یا براستی شعور در موردشان صادق است؟ احساس عجز می کنم از اینکه مولکولها و اتمها به راحتی تمام مسیر صحیح را تشخیص می دهند و حتی از وجود سد انرژی در برابرشان آگاه هستند و همیشه کوتاهترین راه را برای رسیدن به حالت پایدارتر انتخاب می کنند و ما از درک این امر عاجز هستیم.

در مکانیک کوانتومی مبحثی وجود دارد بنام «مساله اندازه گیری کوانتومی» که در آن برای اولین بار مفهوم شعور ناظر در اندازه گیریها مطرح شده است. حدود 10 سال پس از مقاله ماکس بورن، نظریه احتمالاتی برهم نهی حالات کوانتومی، عموماً پذیرفته شده بود. اروین شرودینگر که نگران سوء استفاده از معادلاتش بود، آزمایش فکری ای ترتیب داد که معتقد بود یک بار برای همیشه پوچی این مفهوم را آشکار خواهد کرد.

شرودینگر آزمایش غریبی را تصور کرد که در آن، یک گربه زنده به همراه یک منبع رادیواکتیویته، شمارنده گایگر، یک چکش و یک بالن شیشه ای سربسته محتوی گاز سمی و کشنده درون جعبه ای قرار می گرفت. هنگامی که تلاشی رادیواکتیو رخ می دهد، شمارنده با یک تحریک ابزاری چکش را رها می کند که روی بالن می افتد و آن را می شکند و گاز گربه را خواهد کشت.

فرض کنید منبع رادیواکتیو چنان باشد که نظریه کوانتوم برای تلاشی ذره در هر ساعت یک احتمال %50 پیش بینی کند. هنگامی که یک ساعت گذشت احتمال هر دو حالت یکسان است؛ حالت گربه زنده و حالت گربه مرده؛ یعنی جعبه محتوی گربه ای است که نه کاملاً زنده است و نه کاملاً مرده بلکه آمیزه ای از ین دو حالت است!! برهم نهاده دو تابع موج. اما آیا گربه می تواند در یک زمان هم زنده و هم مرده باشد؟ هدف شرودینگر از طرح این آزمایش بیان این مطلب بود که تعبیر احتمالاتی از تابع موجی او قابل قبول نیست و هنوز پس از گذشت 60 سال، از این به اصطلاح پارادوکس او برای تدریس احتمال کوانتومی و برهم نهی حالات کوانتومی استفاده می شود.

بعدها ماکس بورن این توضیح را اضافه کرد که نتیجه ای که از این آزمایش بدست آمده نادرست است به این دلیل که خود عمل مشاهده ما بر هم نهی دو تابع موج را دچار اختلال می کند و گربه قطعاً یا زنده است و یا مرده و هنگامی که ما در جعبه را برای فهمیدن صحت پیش بینی نظریه کوانتوم بر می داریم، بن بست از بین می رود.

همچنین اوژن واینر توضیحی را به این نظریه اضافه نمود که آن را در میان فیزیکدانان پسندیده نمود و برای استفاده روزمره نگرانی ها را برطرف کرد. او اظهار کرد که :"شعور مشاهده گر اختلال ایجاد می کند. هنگامی که ما از چیزی آگاه می شویم سبب تغییر سرنوشت ساز تابع موج می شویم و بنابراین حالت گیج کننده و درهم مرگ و زندگی ناپدید می گردد."

منتقدان می پرسند که آیا یک آمیب قادر است یک اختلال ایجاد کند و یا حتی آگاهی خود گربه قادر است وضعیت را در تمام مدت آزمایش حفظ کند؟

آیا غیر موضعی بودن واقعاً حقیقت دارد؟ آیا می توانیم با مفهوم نامعقول کنش از راه دور (جادوگری و ...) زندگی کنیم؟ ما اکنون در کجا ایستاده ایم؟

مردی که امروز برای پاسخ دادن به این سوال زنده است جان ویلر استاد ممتاز فیزیک دانشکاه پرینستون است. او به مدت 60 سال در فیزیک قرن بیستم، کیهان شناسی نسبیتی و نظریه کوانتوم، پیشتاز بوده است و به دلیل کوشش های پایان ناپذیرش برای فهم همه مفاهیم فرمالیزم کوانتومی مشهور است. کار او بر نقش اساسی مشاهده گر در ایجاد واقعیت تکیه دارد.

طبق نظریه کوانتوم برای تحقق هر پدیده به یک شاهد و ناظر احتیاج است. اما شاهد و ناظر رویش یک دانه گیاه در دل خاک کیست؟ افشین گفت خداوند و من نیز با او موافقم!

به نظر می رسد که کوانتوم خواهد توانست مسایل بنیادی را توضیح دهد. اگر این اتفاق بیفتد آیا خواهیم توانست به راز هستی پی ببریم؟...

105 سال از بزرگترین کشفی که تاکنون در فیزیک رخ داده می گذرد: نظریه کوانتوم. اخیراً ویلر برای تجلیل از آن عنوان افتخار و شرم را پیشنهاد کرد. افتخار برای اینکه هیچ شاخه ای از فیزیک وجود ندارد که کوانتوم به آن نپرداخته باشد و شرم برای اینکه ما هنوز نمی دانیم کوانتوم چگونه حاصل شده است.

Anonymous Anonym said...
کجایند آن انسانها؟

کجا رفتند بلاجویان؟

چرا راه را نشان ندادند؟

چرا به وعده خود وفا نکردند؟

چرا پشت بی پناهان را به مانند نیاکان خود پر نکردند؟

چرا در را برای بقیه باز نکردند قبل از اینکه خود وارد شوند؟

چرا آن درها دیگر باز نمی شود؟ چرا به طلسمی قفل شده؟

نقشه گنج چرا زیر سکه های زرین گم شده؟؟؟

چرا نمی توان حتی سوال پرسید؟

چرا نمی توان حتی حرف زد؟

چرا نباید حتی فکر کرد؟

چرا آنها و نه ما؟

چرا؟!

Anonymous Anonym said...
تهوع
میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام می گوییم و یا ایشان به ما. آنها با ما گرد یک میز می نشینند، چای می خورند، می گویند و می خندند. «شما» را به «تو»، «تو» را به هیچ بدل می کنند. آنها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند. می نشینند تا بنای تو فرو بریزد.

باید ایشان را در آن لحظه دردناک بازشناسی. باید که وجودت در میان توده مواج و جوشان سپاس معدوم شود. باید که در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی پایان «هرگز از یاد نخواهم برد» بروید.

از یاد مران که اینگونه شناسایی ها بیشتر از عداوت، انسان را خاک می کند. مگذار که در میان حصار گذشت ها و اندرزها خاکسترت کنند. بر نزدیکترین کسان خویش، آن زمان که مسیحاصفت به سوی تو می آیند، بشور! تمام آنها که دیوار میان ما بودند انتظار فروریختن عذاب شان می داد.

هر آشنایی تازه اندوهی تازه است... مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان.

من خوب می دانم که زندگی، یکسر، صحنه ی بازی ست.

اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.

من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.

باید که اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی.

دیگر تکرار نخواهد شد.

ما در روزگاری هستیم، که بسیاری چیزها را می توان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد.

آهنگ ها تنهایی را تسکین می دهند؛ اما تسکین تنهایی، تسکین یک درد نیست. در کنار بیگانه ها زیستن در میان بی رنگی و صدا زیستن است. اینک اصوات، بی دلیل ترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه می گویند، هیچ کس نمی شنود. به خاطر داشته باش! سکوت، اثبات تهی بودن نمی کند. اینک آنکه می گوید، تهی ست.

از تمام خنده ها آن را بستای که جانشین گریه شده است...

Anonymous Anonym said...
از تو نگویم ؟ چرا اشکهای تو را نسرایم ؟ وقتی همه دریاها در قلب مهربان تو جریان دارند ٬ چرا من یک قطره پر هیاهو نباشم ؟ چه شب ها که به یاد تو فانوس دعا را در ایوان تنهایی آویختم . چه روزها که به یاد تو با درختان پر حوصله گردو درد و دل کردم . آنقدر منتظرت مانده ام که همه پنجره ها من را می شناسند .

یک آرامتر از خواب درختان به سراغ من بیا . میخواهم با شکوفه های سیب برایت تابلوی از نقاشی بکشم و با اشکهایم گردو غبار را از کفشهایت بشویم . میخواهم تمام بغضهایم بر شانه های تو آب شود .

چرا دلم برایت تنگ نشود ؟ چرا دستهای تو را ستایش نکنم ؟ چرا خوشبو ترین گلهای دنیا را برای تو نچینم ؟ چرا عطر ماه را در شیشه ایی نریزم و به تو تقدیم نکنم ؟