بدنبال نشاني توپرسه ميزنم
در خود هر صبح وترا ميجويم
از خودافسار سكوت بر دستم
گرسنه وتشنه به خيابان ميشوم
خدايان شانه بر شانه ي هم ميسايندو به طعنه ميخوانند
"چگونه يافتيش اين سه حرفي مسخره را
"و من بوي چشمان تراميشنوم
از دورو صداي سرگردان نفسهايت
كه مرا ميجويدآشفته ي ديدنت كوچه پس گوچه هاي غربت راميبويم
اما نشاني از تو...........مردمان اين شهر
مردگان را مانندمردگان اين شهرنشاني دروغت دادند
گويا انكار ودروغ اجباريست بر بودنشان
خدايان اين شهربه نيشخند نام مرا ميخوانند
سر به دامان نگاهت سكوت ميرانم
بر لبانم واين پاسخم ميشود برايشان چشمانم
از كوبش كوبه ي چشمانت خشكيدونام تو بر لبانم
اما نشاني از تومن در اين شهر غريب خاك نشين صداي قدم هايت مانده ام