ديشب رويائي داشتم خواب ديدم بر روی شنها راه مي روم با خود خداوند و بر روی پردا شب تمام زندگيم را ، مانند فيلمي ديدم همانطور که به گذشته ام نگاه مي کردم روز به روز از زندگي را دو رد پا بر روی پردا ظاهر شد يکي مال من و ديگری از آن خداوند راه ادامه يافت تا تمام روزهای تخصيص يافته خاتمه يافت آنگاه ايستادم و به عقب نگاه کردم در بعضي جاها فقط يک رد پا وجود داشت اتفاقا آن روزها مطابق با سخت ترين روزهای زندگيم بود روزهائي با بزرگرتين رنجها و ترسها و ترديدها و آنگاه از او پرسيدم خداوندا ! تو به من گفته بودی که در تمام روزهای زندگي با من خواهي بود و من پذيرفتم که با تو زندگي کنم خواهش مي کنم به من بگو چرا در آنروزها مرا تنها گذاشتي خداوند پاسخ داد فرزندم تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت نه حتي برای لحظه ای و من چنين نکردم هنگامي که آنروزها يک ردپا بر روی شنها ديدی اين من بودم که تو را بر دوش کشيده بودم