Sonntag
ديشب رويائي داشتم
خواب ديدم بر روی شنها راه مي روم
با خود خداوند
و بر روی پردا شب
تمام زندگيم را ، مانند فيلمي ديدم
همانطور که به گذشته ام نگاه مي کردم
روز به روز از زندگي را
دو رد پا بر روی پردا ظاهر شد
يکي مال من و ديگری از آن خداوند
راه ادامه يافت تا تمام روزهای تخصيص يافته خاتمه يافت
آنگاه ايستادم و به عقب نگاه کردم
در بعضي جاها فقط يک رد پا وجود داشت
اتفاقا آن روزها مطابق با سخت ترين روزهای زندگيم بود
روزهائي با بزرگرتين رنجها و ترسها و ترديدها و
آنگاه از او پرسيدم
خداوندا ! تو به من گفته بودی که در تمام روزهای زندگي با من خواهي بود
و من پذيرفتم که با تو زندگي کنم
خواهش مي کنم به من بگو چرا در آنروزها مرا تنها گذاشتي
خداوند پاسخ داد
فرزندم تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود
من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت
نه حتي برای لحظه ای
و من چنين نکردم
هنگامي که آنروزها يک ردپا بر روی شنها ديدی
اين من بودم که تو را بر دوش کشيده بودم

ويليام شکسپير